#یادم_تو_را_فراموش_پارت_77
سرم و تکون دادم و چشمهام رو بهم فشار دادم...
الان واسه نتیجه گیری اصلا زمان مناسبی نیست و من نباید مسیح رو بی خود و بی جهت محکوم کنم...
من هنوز نمیدونم این زن چرا و به چه دلیل اینجاست...
من نمیخوام زود در مورد مسیح قضاوت کنم...
در مورد مسیحم,شوهر و محرمم...
از یک طرف دلم میخواست از اونجا برم و از طرفی دیگه میخواستم بمونم وبشنوم حرفهاش رو...
حرفهایی که واسه زدنش تا اینجا همراهم اومده...
شاید اینجوری جواب سوالام رو بگیرم,هرچند میدونستم به حرف ها و گفته های این زن نمیشه اعتماد کرد...
پریسان یک قدم دیگه هم جلو اومد و دقیقا جلوی روم ایستاد...
صدای نفس های منقطع و یکی در میونش رو میشنیدم...
حالا کاملا مشخص بود ,که اونم حال و احوال درستی نداره...
این رو از صدای عصبی و کمی لرزونش فهمیدم...
از رنگ پریده ی صورتش که حالا بیشتر مشخص بود...
پریسان-سلام محــــیا بانو...
حالتون که خوبه خانـــوم؟؟
سرم و بالا آوردم و به صورت ساده و بی آرایشش نگاه کردم...
شال کرم رنگش عقب رفته بود و موهای بلوند و رو به بالاش کمی پیدا بود...
چشم هام رو آروم باز و بسته کردم...
سعی کردم صدام صاف و محکم باشه...
میخواستم تا جایی که میشه آرامشم رو حفظ کنم,میخواستم در اون لحظه مثل مسیح باشم...
-واسه چی اومدید اینجا؟
اون هم این موقع شب؟؟تنها...
اصلا آدرس من رو از کجا آوردین؟؟
پریسان-میخواستم باهات حرف بزنم...
یعنی باید حرف میزدم...
حرف هایی که به نفع جفتمونه...
من آدرسی ازت غیر از خونه ی قدیمی نداشتم...
چند روزی اونجا منتظرت موندم تا شاید بیای...
تا شاید پیدات بشه...
امشب وقتی سر کوچه دیدمت خواستم بیام جلو و باهات کمی صحبت کنم ,که سریع سوار تاکسی شدی و فرصتی نشد...
واسه همین تا اینجا دنبالت اومدم...
پریسان نگاه کنجکاوی به کوچه و خونه های اطرافش انداخت...
romangram.com | @romangram_com