#یادم_تو_را_فراموش_پارت_76
اما جلوی تو کم نمیارم
نباید کم بیارم"
نفس عمیقی کشیدم...
پس حسم درست بود...
اون برگشته و من نمیدونم از من چی میخواد و چرا به دنبالم اومده...
اون اومده و من از همیشه بیشتر میترسم...
نه از اون بلکه از مسیح...
مـــــسیح...
توی اون تاریکی و ظلمت شب, تک تک اجزای صورتم رو با نگاه ریز بین و دقیقش زیر نظر گرفته بود...
نگاهی که زیاد از حد مرموز و کینه ایی به نظر میرسید...
چشمهاش برق عجیبی داشت...
جوری بهم نگاه میکرد ,که انگار این من بودم که زندگیش رو ازش گرفتم...
که من خطا کردم و غلط رفتم...
دلم نمیخواست نگاهش کنم و حس بدی نسبت بهش داشتم...
یه جور حس ترس همراه با تنفر و انزجار...
از دیدن صورت خوشگلش, چندشم میشد...
سرم و پایین انداختم تا بیشتر از این, نگاهم به نگاه کثیف و پر کینه اش برخورد نکنه...
از یادآوری بلایی که سر مسیح آورده بود, مور مورم شد...
حس تنفرم بیشتر...
چطور تونسته بود با مسیح, با شوهرش,کسی که محرم و هم بالینش بود اون کار رو بکنه؟؟
چطور دلش اومده بود این همه پست و رذل باشه؟؟
سوال های زیادی توی ذهنم نقش بسته بود...
سوالایی که جواب درستی واسش نداشتم...
اصلا پریسان واسه چی اومده بود سراغ من؟؟آدرس اینجا رو از کجا آورده؟؟
نکنه تعقیبم میکرده...
چکاری میتونه با من داشته باشه؟؟
نکنه مسیح ازش خواسته بیاد...
قفسه ی سینم از این فکر درد گرفت و قلبم در هم فشرده شد...
حتما گفته بیاد یک دلم کنه...
نا امیدم کنه, تا واسه همیشه شرم از سرش کم بشه...
پس چرا خودش اینکار رو نکرد؟؟
یعنی جرات این کار رو نداشت؟؟
جرات نابود کردنم رو...
romangram.com | @romangram_com