#یادم_تو_را_فراموش_پارت_75
یعنی واسه خاطر اون مسیح من رو رد کرده بود؟؟
همینجورکه آروم راه میرفتم سرم و به سمت بالا گرفتم و به ستاره های کم , ولی درخشان خیره شدم...
بازم توی خیالات همیشگیم غرق شدم و با خودم حرف زدم...
"خوش به حالت خاله جون
خوش به حالت که رفتی
زمین اصلا جای خوبی واسه زندگی نیست
این دنیای بی رحم به هیچ کس رحم نمیکنه
اون بالا خیلی بهتره
میدونم اونجا شاد تری, اونجا خوشبخت تری
بهت حسودیم میشه چون تو رفتی پیش مامان و بابام
پیش عمو رسول
ای کاش من هم..."
هنوز درد و دلام و افکارم تموم نشده بود ,که با شنیدن صدایی از پشت سرم متوقف شدم...
با شنیدن صدای پر ناز و عشوه مانندش از درون یخ بستم...
قلبم فرو ریخت...
دستام سست و بی حس شدن...
پاهام روی زمین قفل و بی حرکت شد...
پس از چند لحظه مکث , با بیشترین توانی که توی بدنم بود به سمتش برگشتم...
نور زرد رنگ چراغ های شهرداری افتاده بود روی نیمی از صورتش...
نیمی از صورتش توی تاریکی و نیمی دیگه اش توی روشنایی فرو رفته بود...
صورتی که هنوزم زیبا و خیره کننده به نظر میرسید...
با اون چشم های زمردیش خیره شده بود توی چشمام,توی چشم های خسته و تب دارم...
چشم هایی که میل شدیدی به بسته شدن داشت...
اون لحظه فقط توی وجودم خدا رو صدا کردم...
"خدایا نه
امشب نه
باور کن الان دیگه ظرفیتم تکمیله,باور کن امشب طاقتش رو ندارم
بزار واسه یه روز دیگه
یه وقت دیگه"
دستام رو مشت کردم و صاف توی چشمهای خیره اش زل زدم...
"درسته عوض شدم
درسته ضعیف تر از همیشه هستم و دیگه اون محیای سابق نیستم
درسته مسیح داغون و ویرونم کرده
اما
romangram.com | @romangram_com