#یادم_تو_را_فراموش_پارت_74

دوستی که بعد از رفتنم از پیش خاله اینا , چند سال باهم همخونه بودیم...

راننده کمی صدای ضبطش رو بلند کرد و دیگه هیچی نگفت...

فکر کنم اون هم ترجیح داد با یه دیوانه ی حواس پرت, بیش از این همکلام نشه...

و من باز فرو رفتم توی خودم...

بازم گم شدم...





سرکوچه از ماشین پیاده شدم...

ترجیح دادم یه چند دقیقه ایی رو پیاده راه برم تا هم هوایی به سرم بخوره و هم بتونم کمی با خودم کنار بیام و این همه سردرگمی رو تا جایی که میشه توی وجودم کنترل کنم...

چندین بار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم, تا با هوشیاری کامل و حواسی جمع پا به خونه ی سحر بزارم...

نمیخواستم اون هم پی به حالات پریشونم ببره و نگرانم بشه...

نگرانی اونا دردی از من دوا نمیکرد...

سعی کردم یه نظم و ترتیب کمی, به مغز در همم بدم و به هیچی فکر نکنم...

با خودم گفتم یه روز دیگه هم گذشت,امشب هم تموم شد...

با تمام بدی هاش...

با تمام درد هاش...

روزهای دیگه هم همینطور میگذره...

باید طاقت بیارم و صبوری پیشه کنم...

تمامی روزها چه خوب و چه بد یه روزی تموم میشه...

میگذره...

نباید انقدر همه چیز رو واسه خودم سخت کنم,نباید زندگی رو سخت بگیرم...

اینا رو خاله یادم داده...

خاله ی خوبم...

باید تا جایی که میشه به حرفش گوش بدم...

باید آروم باشم و استراحت کنم...

دلم یه خواب درست و حسابی و بی فکر میخواست...

شب قبل که به خاطر نیومدن مسیح اصلا نخوابیده بودم,حتی یه لحظه هم پلک هام رو هم نرفته بود...

تا صبح توی تخت دو نفره ام ,جون کندم و انتظارش رو کشیدم...

ولی نیومد...

صبح هم که اومد و اونجور ازم خواست برم ,کاملا وجودم رو به هم ریخت و آشفته ترم کرد...

گفته بود تو مجبور نیستی بمونی...

هیچ وقت مجبور نبودی...

و حس بد من نسبت به پیدا شدن اون لعنتی بیشتر شده بود...

نسبت به برگشتنش...


romangram.com | @romangram_com