#یادم_تو_را_فراموش_پارت_73





با تمام سرعت و توانی که در خودم سراغ داشتم, از خونه بیرون زدم...

شب بود و باید هرچه زودتر به یه سرپناه امن میرسیدم...

با قدم های تند و پرشتاب کوچه ی تاریک و فرو رفته در شب رو پشت سر گذاشتم...

صدی هوهوی باد میون شاخ و برگ درختان می پیچید و صداهای گنگی از گوشه و کنار به گوش میرسید...

به محض اینکه به سرکوچه رسیدم, نفسی تازه کردم و واسه اولین تاکسی دست تکون دادم...

تاکسی کمی جلوتر ایستاد...

به سمتش رفتم و بی معطلی سوارش شدم...

راننده که حرکت کرد, منم سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم...

میخواستم به مغزم فشار بیارم تا یادم بیاد که امروز چند شنبه بوده...

اصلا فردا چند شنبه اس, ولی هرچی فکر کردم به نتیجه ایی نرسیدم انگار که توی زمانم گم شده بودم...

توی گم شدن خودم غرق بودم, که با شنیدن صدای خشن و زمخت راننده به خودم اومدم ...

سرم روبه سختی بلند کردم و از توی آینه نگاهش کردم...

گیج و پرت از هروقت دیگه ایی...

محیا-با من بودید؟

راننده ی میانسال تک خنده ی پر صدایی کرد و به چشمام خیره شد...

-مگه غیر از شما کسی دیگه هم اینجا هست؟؟

یا شایدم با جن و پری های اطرافم بودم...

نفسم رو پر صدا به بیرون فرستادم و نگاهم رو به بیرون دوختم...

چرا من انقدر گیج و منگ شدم؟

چرا دارم توی هپروت زندگی میکنم؟؟

چرا جوری رفتار میکنم که همه پی به ذهن درهم و آشفته ام ببرن؟؟

کم کم دارم دیـــــوانه میشم...

شاید هم شدم...

مسیح تو با من چه کردی؟؟

این چه بلایی که سرم آوردی؟؟

تا کجا میخوای پیش بری؟؟تا کجا میتونم پیش برم؟؟

راننده که دید هیچ توجه ایی به خودش و حرفش نکردم, یک بار دیگه سوالش رو تکرار کرد...

این بار بلند تر و خشن تر...

جوری که هر دیوانه ای میشنید...

-خانم محترم با شما هستم,میگم کجا تشریف میبرید؟؟

حرصی از فراموش کاری و پرتی خودم شقیقه های پر دردم رو فشار دادم و آدرس خونه ی سحر رو بهش دادم...

سحر یکی از بهترین دوستهام بود...


romangram.com | @romangram_com