#یادم_تو_را_فراموش_پارت_72
برو...
این دفعه هم برو...
فقط میخوام این رو بدونی که همیشه و همه جا, هر تصمیمی که بگیری من پشتت هستم...
من همیشه در کنارتم محیا و به تصمیمت احترام میزارم حتی اگه بر خلاف میلم باشه...
من رو از حال خودت بی خبر نزار...
محیا؟؟
چند لحظه نگاهم کرد...
نگاهش کردم...
نگاهش از همین حالا دلتنگ بود...
نگاهم پر از تشکر و قدرشناسی بود...
من توی این تاریکی هم میتونستم مهربونی و عشق رو از چشمهاش بخونم...
چشمهایی که رنگ و بوی چشمهای خاله مریم رو داشت...
مهدیس روش رو ازم برگردوند و به سمت اتاق مادرش رفت...
حس میکردم دیگه نفسی واسه کشیدن ندارم...فضای این خونه داشت خفم میکرد...
انگاری تمام دیوارها داشت بهم فشار میاورد...
داشت لهم میکرد...
فرقی نمیکنه توی خونه ی کوچیک خودم باشم,یا جای دیگه...
همه جا واسه وجود من زندان شده...
بی نور و روشنایی...
سرد و ساکت...
مانتو و شالم رو از روی مبل چنگ زدم و بی معطلی از اونجا بیرون زدم...
بی توجه به شب بودن و تاریکی هوا ...
من میرم...
باید برم و چند وقتی رو با خودم خلوت کنم..
باید با خودم کنار بیام...
این بار میخوام با خودم .. با احساسم .. با عقلم , صادق باشم...
میرم ولی قبلش یه کار نیمه تموم دارم...
باید اول ببینمش...
باید مطمئن شم...
من پیدات میکنم مسیح , تا یک بار دیگه واسه آخرین بار ناامیدم کنی...
تا یک دلم کنی...
من تحمل این بی خبری و ترس و لرز ها رو ندارم...
من دیگه اون محیای قوی و صبور سابق نیستم...
من دیگه هیچی نیستم...
romangram.com | @romangram_com