#یادم_تو_را_فراموش_پارت_71
مهدیس-کجا میری؟
محیا-میرم خونه یکی از بچه ها...
میخوام یه مدت از همه چیز و همه کس دور باشم...
اینجوری فکرم کار نمیکنه و به هیچ نتیجه ایی نمیرسه...
نمیتونم اینجا بمونم, چون هجوم خاطرات ذهنم رو پر میکنه و حالم بدتر از قبل میشه...
میرم جایی که کمی آرومم کنه...
مهدیس سرش را تکان داد...
محیا-من هرچی هم بگم تو نمیتونی بفهمی من چه حالم, چون جای من نیستی...
حق هم داری...
تا جای من و توی شرایط من نباشی نمیتونی من رو بفهمی...
فقط میتونی یه همدرد باشی...
یه هم زبون...
توی سرمن هزار جور فکر و خیاله...
مدام استرس دارم...
از کوچکترین صدایی میترسم...
همش فکر میکنم الان یه اتفاق بد میوفته...الان یه چیزی میشه...
مدام آشوبم...
این حالت های من مربوط به دیروز و امروز نیست...
من چند ماهه همینجور هستم...
از وقتی پام رو توی خونه ی مسیح گذاشتم...
از همون شب اولی که گفت من و تو هیچ وقت ما نمیشیم...همون وقتی که آب پاکی رو ریخت روی دستم...
ولی من احمق همش با خودم میگفتم درست میشه...
همش صبوری کردم...
همه جوره باهاش راه اومدم..به خاطرش از همه چیزم زدم حتی از تو...
مسیحم گاهی واقعا خوب میشد ولی بعد دوباره...
مهدیس-رفتن کاری رو درست نمیکنه محیا...ای کاش میموندی و یه بار دیگه ...
محیا-مهدیس؟؟
من نمیتونم بمونم و ببینم یکی دیگه واسه بار دوم زندگیم رو ازم میگیره...
من دیگه تحمل پس زده شدن از طرف مسیح رو ندارم...
طاقت دیدن و بودنش در کنار کسی دیگه رو ندارم...
من دیگه امیدی واسه تلاش و صبر ندارم...
مهدیس دستم رو رها کرد...
مهدیس-باشه قبول...
romangram.com | @romangram_com