#یادم_تو_را_فراموش_پارت_7

مردِ بد خواب و کم خوابِ من ...

زیر لب زمزمه میکنم مثل من عزیزم...منم بدون تو نخوابیدم...

نگاهم از روی چهره ی خسته و سردش ، به روی دستِ بدون حلقه اش سُر میخوره...

نفس آه مانند و پر حرصی میکشم و به سمت آشپزخانه میرم ...

شاید یه لیوان آب خنک این بغض سنگین توی گلوم رو کمتر کنه...



آب سرد رو یک نفس سر میکشم و با حرصی ناشی از شنیدن نفس های آروم و منظمش لیوان خالی رو محکم روی کانتر چوبی میکوبم...

بدنش تکون محسوسی میخوره و چشماش از هم باز میشه...

یک لحظه قلبم میلرزه از تصور خواب بودنش...

از تصور اینکه مردِ خسته و بد خواب من برای لحظه ای خوابش برده و من بی رحمانه بیدارش کردم...

برمیگرده طرفم و با گیجی و منگی حاصل از خوابِ چند دقیقه ایش بهم زُل میزنه...

نگاهم رو میدوزم به چشمای گرد شده و بازش...

به چشمای قرمز و خیره اش...

چشمایی که انگار تمام دنیای منِ...

انگشتام هنوز دور لیوانِ ترک خورده چنگ شده ، در حالی که سر انگشت هام از فشار زیاد سفید به نظر میرسه...

چشماش رو دوخته توی چشمام...

سرد و بی حس...

این چشمهای خسته و بی محبت داره تحریکم میکنه...

اون حس درونیم داره موفق میشه...

حسی که تموم این چند روز لحظه ای رهام نکرده...

دلم شور میزنه...پاهام ضعف میره...

دلم داره کم کم ، میترسه...

میترسم از خودم و این همه حرص خفه شده توی وجودم...

صدام اما ...

نه میلرزه و نه بغض دره ...

فقط کینه است و دلخوری های همیشگی ...

-خوش اومدی عزیزم...چی میخوری برات بیارم ..

چای یا قهوه ؟؟

از جاش بلند میشه و آروم و با حوصله به سمتم میاد در حالی که نگاهِ سرد و محکمش توی چشمای عصبانی و لرزونم قفل شده...

لبم رو با زبونم تر میکنم و سعی میکنم کمی نفس بگیرم...

سعی میکنم آروم باشم و با آرامش حرفام رو بزنم...

من نمیخوام باز هم از دستش بدم...

نمیخوام...

ولی...


romangram.com | @romangram_com