#یادم_تو_را_فراموش_پارت_6
به موی بافته شده ی ضخیم و نسبتا بلندم ...
به صورتی که روز به روز لاغر تر میشه...
رنجور تر...
دستم رو آروم میزارم روی قلبم و چندتا نفس عمیق و پشت سر هم میکشم...
قلبم داره یک نفس میزنه ونفس هام حالت طبیعی و عادی نداره...
لعنتی همیشه همینطوره , وقتی نزدیکمِ بی قرار میشم...
نا آروم...
قلبم بیتابانه اون رو میخواد...اون رو صدا میکنه...
همسرم رو...
همسری که این روزها عجیب از من فراریه...
عجـــیب ...
دلم میخواد به پیشوازش برم...با صدای بلند و پر هیاهو...با شور و شوقی همسرانه...
مثل تمامی زن ها...
ولی نمیتونم...زندگی من با همه زن ها فرق داره...
مردِ من فرق داره...
دلم میخواد به سمتش پرواز کنم...وجود خستش رو به آغوش بکشم...از گردنش آویزون بشم و صورت خسته اش رو بوسه بارون کنم...
مثل رویاهای دخترونه ام...مثل خیال بافی های گذشته ام...
همیشه زندگیم رو همینجور تصور میکردم...
پر از فکر و خیال های رنگی و قشنگ...
حالا همه چیز, چقدر با خیالات گذشته ام فرق داره...
چقدر من فرق دارم...
چطور فکر میکردم زندگیم سراسر عشق و آرامش میشه؟؟
چرا فکر میکردم خوشبختم؟؟
چشمام رو با حرص آشکاری روی هم فشار میدم ...
بازهم همون افکار...
بازهم همون شک و دودلی های چند روزه ... بازهم غوغای درونم , که داره کم کم نابودم میکنه...
بعد از آخرین دعوامون ، بعد از سه روز انتظار کُشنده و ندیدنش...
نبودنی که من رو بیشتر تحریک میکنه...
بیشتر جریم میکنه...
آب دهانم رو قورت دادم و با ترس و دودلی به سمت در رفتم...
به محض اینکه پام رو از اتاق بیرون میزارم و به طرف سالن میچرخم میبینمش .
روی کاناپه کِرم رنگ گوشه سالن , نشسته و سرش را به عقب تکیه داده بود و چشماش رو بسته...
خسته اس ؟؟
حتما شب رو نخوابیده...
romangram.com | @romangram_com