#یادم_تو_را_فراموش_پارت_69

تن بی رمق و بی جونم, بی اعتراض به طرفش برگشت...

هنوزم همه جا تاریک بود...

این خونه و آدمهاش همه توی تیرگی فرو رفتن...

همه غرق سیاهی اش شدن...

انگار همه ی ما به نوعی با این سیاهی و تیرگی خو گرفتیم...

عادت کردیم...

انگار جزئی از وجودمون شده...

سرم رو پایین نگه داشتم,سری که به شدت درد میکرد و هنوزم گیج و منگ بود...

نمیخوستم نگاهش کنم...

نمیخواستم بیشتر از این باعث عذابش بشم...

صدای مهدیس دیگه غضبناک و حرصی نبود...

صداش پر از دلجویی بود...

پر از غم و غصه...

مثل خودم...

مهدیس-کجا میخوای بری محیا جان؟یه لحظه صبر کن دختر...

ببخشید...

من تند رفتم, به جون محیا دست خودم نبود, نمیخواستم با حرف هام اذیتت کنم...

از دست من ناراحت شدی ؟؟

هان؟؟

محیا-نه مهدیس...

تو باید من رو ببخشی...

من با ناآرومی های خودم, آرامش رو از تو هم گرفتم...

من باعث آزار و اذیت همه شدم...

مهدیس-این چه حرفیه آخه دختره ی احمق,تو همه چیز منی...

همه کسمی...

تنها چیزی که توی این دنیا واسم مونده تویی بی انصاف...

تو هم میخوای ترکم کنی؟

تنهام بزاری؟؟

من توی این خونه دق میکنم محیا,خواهش میکنم نرو...

از پیش من نرو همین جا بمون...

سرم و بالا گرفتم و به صورت دمغ و گرفته اش خیره شدم...

به چشمهای براق و پر سوزش...

ای کاش میتونستم مرهمی باشم, واسه دلم زخمیت دوست خوبم...

ای کاش میمردم و این صدای پر از بغض رو نمی شنیدم...


romangram.com | @romangram_com