#یادم_تو_را_فراموش_پارت_68
مهدیس کنارم نشسته بود و داشت نگاهم میکرد...
لب خشکم رو با زبون خیس میکردم...
توی این سیاهی و تاریکی ,گرفتگی و ناراحتی چهره اش کاملا حس میشه...
سرفه ی خش داری کردم و صداش زدم...
محیا-مهدیس؟؟
چی شد؟
کجا رفتی؟
مهدیس نگاه ازم میگرفت و به آسمون نگاه کرد...
-هیچی...
نتونستم پیداش کنم...
رفتنم خونتون اما نبود...
سرکارشم رفتم اما...
سرم رو پایین انداختم و از جام بلند شدم...
مهدیس-فکر میکنی کجا ممکنه رفته باشه محیا؟؟
جایی هست که امکان داره اونجا باشه؟
محیا-من از کجا بدونم؟
مهدیس از روی زمین بلند شد و به دنبالم اومد...
حرص و عصبانیت توی صداش کاملا حس میشد...
-یعنی چی؟
پس کی باید بدونه محیا؟؟
تو زنش بودی...تو باهاش زندگی میکردی؟؟
حالا نمیدونی کجاست؟
به طرفش برگشتم...
به چشمهای غضبناک و ناراحتش خیره شدم...
نفس عمیق بلند و نامنظمی کشیدم...
-من گفتم مهدیس ولی تو باور نکردی...
مهدیس سرش را با دستاش گرفت...
نگاه ازش گرفتم و از اتاق بیرون رفتم...
در حالی که زیر لب فقط با خودم زمزمه میکردم و بازم قطره های اشک...
محیا-اون رفت...
پس منم میرم...
پام رو از اتاق خاله مریم بیرون گذاشتم و یک راست به سمت مبل وسط حال رفتم...
خواستم مانتو و شالم رو بردارم,که مهدیس از عقب دستم رو به سمت خودش کشید...
romangram.com | @romangram_com