#یادم_تو_را_فراموش_پارت_67

چرا میری؟؟

ما یه خانواده هستیم...باید همیشه و همه جا در کنار هم و باهم باشیم...

میخوای رفیق نیمه راه بشی؟؟

مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم...

همون موقع یک قطره اشک از چشمم چکید رو گونم...

کنار دستش...

با یه صدای گرفته و پر از بغض...

پر از درد...

محیا-من...

من باید برم خاله جون...

یعنی میخوام که برم...راستش دلم میخواد یه مدت دور باشم...

بزارید برم خواهش میکنم...

بزارید از اینجا برم...

خاله خیره خیره توی چشمهای نم دارم نگاه کرد...

انگار از چشمهام میخوند دردم رو...

آرزو و امیدهای پر پر شدم رو...

بعدشم نفس آه مانندی کشید و رهام کرد...

دیگه نگفت چرا میرم...

دیگه مانع نشد...





خاله حتی به مهدیس هم سپرده بود که دیگه چیزی بهم نگه...

نگفت ولی نگاهش همیشه دلگیر و ناراحت موند...

دلخور و رنجیده...

ولی مسیح ...

اون حتی یک بار هم ازم نپرسید چرا میرم...

کجا میرم...

چه جوری میرم...

انقدر درگیر خودش و دختر مورد علاقش بود که دیگه من واسش مهم نبودم...

درگیر مراسم ازدواج و دامادیش...

چشم های بسته ام رو باز کردم به پنجره ی رو به روم خیره شدم...

به آسمون تیره و ماه درخشان...

به تک ستاره ی چشمک زن...

با حس دست کسی روی دستم سرم رو برگردوندم طرفش...


romangram.com | @romangram_com