#یادم_تو_را_فراموش_پارت_66

اونوقت آروم سرم و زمین میزارم و میخوابم...

میرم پیش مادر و پدرت...

پیش شوهرم...

خاله واسه خاطر ما از خودش و خواسته هاش گذشت...

تمام هستی و زندگیش وقف ما بچه ها شد...

همیشه بهمون لبخند زد و امید داد...

از آینده و خوبی های زندگی گفت...

یه روز وسط سالن همین خونه مسیح بهش گفت: باید کم کم واسش آستین بالا بزنه...

گفت میخواد واسش عروس بیاره...

و قلب پر تلاطم من که ریخته بود...

نفسی که حبس شده بود...

خاله خندید...

از ته دلش خندید...



مسیح گفت: توی دانشگاه دل بسته ی همکلاسیش شده...

اون موقع چقدر چشمهای خاله مریم از اشک خوشحالی برق زد و چقدر من اون روز توی تنهایی خودم اشک حسرت ریختم...

اشک ناباوری...

خاله از بزرگ شدن پسرش شاد بود و من از بزرگ شدنمون داغون...

باورم نمیشد از دستش دادم...

باورم نمیشد تموم شده, در کنارش بودن...

به یک هفته نکشید که وسایلم رو جمع کردم و از اون خونه رفتم...

سال اول دانشگاه بودم و از خوابگاه دانشکده واسه خودم اتاق گرفتم...

در مقابل اعتراض های مهدیس فقط سکوت میکردم...

مهدیس مدام حرف میزد و میخواست دلیل رفتنم رو بگم..

میگفت بگو از چی ناراحتی..

بگو چت شده...

فقط بگو...

تو صداش غم داشت...

خواهش و تمنا داشت...

مدام به مامانش التماس میکرد که جلوی رفتنم رو بگیره...

همون روز خاله مریم دستش رو مادرانه قاب صورت داغ و غم دارم کرد...

صداش هنوز تو گوشمه...

-از چیزی ناراحتی دخترم؟؟

ما کاری کردیم که دلت ازمون گرفته عزیزدلم؟؟


romangram.com | @romangram_com