#یادم_تو_را_فراموش_پارت_65
صدای دعا توی فضا پیچید...
هنوز هم دلم از یادآوری اون روزها و شب ها ,آنیش میگیره...
از یادآوری دست پر محبت مادری که دیگه نبود...
نوازش های پدرانه ایی که دیگه حس نشد...
از یاد نرفت...
از همون موقع خاله مریم شد همه کسم...
شد همدم و یاور اشک های بچگیم...
منم شدم جزئی از اونا...
مسیح چهار سال از ما بزرگتر بود و بیشتر از ما میفهمید و درک میکرد...
با تمام بچگیش شد مرد خونه...
شد پشت و پناه من و مهدیس...
شد تمام دلخوشی دل زخم خورده ی مادرش...
از همون موقع ها بود که مهربونی های پر لذتش من رو غرق وجودش کرد...
غرق بودنش...
مسیح توی همون بچگی مرد شد...
تکیه گاه و مرهم شد...
دستم رو آروم روی صورتم کشیدم...
روی قطره های داغدار و پر حسرت...
این خونه همیشه یادآور تمام لحظات خوب و خوش من بود و هست...
تمام بچگی و نوجونیم رو اینجا سپری کردم...
در کنار خاله و بچه ها...
با هم و در کنار هم...
یه روز خندیدم و یه روز گریه کردیم...
خاله مریم تو هیچ کاری واسم کم نذاشت , حتی بیشتر از بچه های خودش هوای من رو داشت و همه جوره بهم میرسید و مراقبم بود...
با تمام گرفتاری ها و مشکلاتش ,نمیزاشت من کوچکترین کمبودی رو توی زندگیم حس کنم...
خاله با حقوق کمی که میگرفت ما رو بزرگ کرد و به مدرسه فرستاد...
از جونش واسمون مایع گذاشت...
تمام جوونی و زیباییش صرف ما و مشکلاتمون شد...
اون کم کم بی جون و ضعیف میشد و ما از وجودش جون می گرفتیم..
بزرگ و قوی می شدیم...
همیشه میگفت: فقط شادی و خوشبختیتون رو میخوام...
همین که شما شاد باشید واسم کافیه...
یادم نمیره صدای آرومش که میگفت:آرزو دارم دامادی مسیحم رو ببینم...
عروسی شما دخترای گلم رو...
romangram.com | @romangram_com