#یادم_تو_را_فراموش_پارت_64
این خاله مریم و شوهرش بودن که همه کسمون شدن...
اوایل فقط همسایه بودیم ولی کم کم شدیم یه خانواده...
یه خانواده ی شاد و خوشبخت...
عمو رسول خیلی مهربون بود, درست مثل خاله مریم...
مثل بچه هاشون...
همه چیز خوب و خوش بود, حال همه ی ما خوب بود, که اون اتفاق شوم افتاد...
توی اولین سفر مشترکمون...
من واسه اولین بار بود,که میرفتم شمال...
اون موقع ها وقتی مهدیس واسم از دریا و جنگل میگفت, دلم پر میکشید تا برم و خودم ببینم...
دیدن دریای بی انتها و آبی شده بود رویای روز و شبم...
شده بود ,نهایت آرزوم و من نمیدونستم یه روزی تبدیل به بزرگترین کابوس زندگیم میشه...
رفتیم...
همه باهم و با یه ماشین...
رفتنی که فقط داغ و پشیمونی به دلامون گذاشت...
بابا و عمو رسول به همراه مسیح جلو نشستن...
من و مامانم و خاله و مهدیس هم عقب...
چقدر خوش میگذشت...
چقدر من و مهدیس, توی سر و کله ی هم میزدیم و چقدر مسیح با اخم بهمون چشم غره میرفت و مخواست آروم سرجامون بشینیم...
روزهای شاد و پر خاطره ایی رو پشت سر گذاشتیم...
من بلاخره دریا رو دیدم...
سبزی جنگل ها رو دیدم...
جاده های پر درخت و قشنگش رو دیدم...
با اینکه خیلی کوچیک بودم, ولی هیچ وقت یادم نرفت اون پیچ و خم جاده رو...
اون همه سر سبزی رو...
پیچ و خم سرسبزی که, مادر و پدرم و همچینین عمو رسول رو ازمون گرفت...
توی بازگشت از شمال, ماشینمون از جاده منحرف شد و باعث شد سه نفرمون دیگه از سفر برنگردن...
هیچ وقت برنگشتن...
مسیح توی همون تصادف به شدت آسب دید ولی خدا رو شکر بعد از مدتی کاملا خوب شد...
من و مهدیس توی بغل مادرهامون بودیم و تقریبا هیچ آسیبی ندیدیم...
مادرم اما...
سرم رو از روی سجاده بلند کردم...
سجاده ایی که خیس از اشک های من شده...
اشک هایی که از یادآوری اون داغ و مصیبت بزرگ جاری شدن...
romangram.com | @romangram_com