#یادم_تو_را_فراموش_پارت_63

مگه توی وجودم از آتیش نمیسوخت پس چرا حالا میلرزم؟؟

چرا سردمه؟

با همین افکار,سریع تر وضو گرفتم و به داخل سالن برگشتم...

پاهام مستتقیم راه اتاق خاله مریم رو در پیش گرفت...

اتاقی که همیشه نبودنش رو فریاد میزنه...

جای خالیش بعد از ماه ها ,هنوزم حس میشه...

هنوزم آزار میده...

منی که هیچ وقت دلم نیومد پام رو توی اتاق خالیش بزارم, حالا دلم میخواد نمازم رو اونجا بخونم...

با حس عطر تنش...

کنار یادگاری های خوبش...





وارد اتاق که شدم, عطر وجود پر پرکتش پیچید توی مشامم...

هنوزم حسش میکنم...

مثل همون روزهای اول بعد از پرکشیدنش...

چقدر درد داشت اون روزها...

چقدر زجه زدم واسه رفتنش,واسه نبودن وجود پاک و مهربونش...

چقدر اشک داشتم از مرگ ناباورش , اون هم بعد از نابودی زندگی زندگیم , که همه رو به نوعی نابود کرد...

حتی خاله ی عزیز و دوست داشتنیم رو...

خاله ایی که به من زندگی بخشید...

به من, یه بار دیگه بعد از اون اتفاق شوم ,کودکی بخشید...

یه خانواده ی خوب و مهربون...

دوباره تونستم بخندم,شادی کنم و از زندگیم لذت ببرم...

انگار همین دیروز بود...

درست توی همین اتاق, تن کوچیک و لرزونم رو توی آغوش گرم و امنش کشید...

نوازش دستاش روی موهام هنوزم حس میشه...

حرف های امید بخش و دل گرم کننده اش هنوز تو گوشمه...

همینجا بهم قول داد, که همیشه و همه جا کنارم میمونه...

گفت تنهام نمیزاره...

گفت من هنوز یه خانواده دارم...

گفت من تنها نیستم و نبودم...

مامان من و خاله مریم, توی جونی باهم , توی همین کوچه و محله آشنا شدن و دوستیشون ادامه و عمق پیدا کرد...

اون موقع ها من و مهدیس پنج سالمون بود...

ما تازه واسه خاطر کار پدرم اومده بودیم تو این شهر و محله و هیچ کسی رو توی این شهر بزرگ نداشتیم...


romangram.com | @romangram_com