#یادم_تو_را_فراموش_پارت_62

خوابی که بیشتر واسم پر عذاب و شکنجه آور بود, تا آرامش بخش و تسکین دهنده...

فقط کابوس بود و وحشت...

ترس و استرس...

نمیدونم کی تموم میشه این خواب های آشفته و پریشان...

کی میرسه اون روز و شبی که چشمام رو ببندم و به یک خواب راحت و آروم برم...

این همه پریشون احوالی و درهم بودن افکار, بیشتر داغونم میکنه...

استرس و هول و ولا داره کم کم با سلول های تنم خو میگیره و یکی میشه و من میترسم از ابدی بودنش...

چشمام رو آروم باز کردم و به اطرافم چشم دوختم,ولی جز تاریکی و سیاهی هیچی نصیب چشمای بی حالم نشد...

نمیدونم چرا سهم من از این دنیا فقط تیرگی شده؟؟

چرا هرجا میرم آسمون همین رنگه؟

آب دهانم رو به سختی قورت دادم و از جام بلند شدم...

تنم بی حس و سنگین تر از همیشه بود وگلوم به شدت درد میکرد و چشمام به طرز بدی میسوخت...

پتویی که مهدیس روم کشیده رو آروم کنار زدم و سعی کردم روی پاهام بایستم...

همون لحظه ی اول سرم گیج رفت, ولی به سختی خودم رو نگه داشتم تا زمین نخورم...

صدای اذان هنوز به گوشم میرسه...

صدای پاک و دل نوازش توی سکوت و سیاهی خونه میپیچیه و من رو یه جورایی به جنون میکشه...

حس میکنم این صدا داره صدام میزنه...

داره فریاد میزنه و ازم میخواد برم...

بی توجه به معدم ,که از خالی بودن زیاد به شدت میسوخت و درد میکرد به سمت حیاط رفتم تا مثل گذشته کنار حوض بشینم و وضو بگیرم...

مثل بچگی هام...

مثل خاله مریم...

این کار رو هم مثل بقیه کارها خاله یادم داد…

مثل نماز خوندن...

مثل صبر کردن و شکر گذار بودن,قوی و محکم بودن و خیلی چیزهای دیگه...

اگه اون نبود,اگه اونا نبودن, منم الان نبودم...

من تنهایی دووم نمی آوردم توی این دنیای بزرگ و عجیب...

کنار حوض گرد و بزرگ آبی رنگ, زانو زدم و دستم رومیون آب زلال و شفاف فرو بردم...

آبی که مهدیس نمیزاره هیچ وقت کثیف بمونه...

آب خنک حوض رو که به صورتم پاشیدم, لرزش تنم بیشتر شد...

حس میکنم تب دارم...

حس میکنم دارم سرما میخورم...

تمام تنم مور مور شد و از وزش باد ملایم دندونام به هم خورد...

نکنه پاییز شده و من خبر ندارم؟؟

تابستون نبود مگه؟؟


romangram.com | @romangram_com