#یادم_تو_را_فراموش_پارت_61

-درست حرف بزن پری...مهدیس تاحالا کوچیک ترین بی احترامی و توهینی بهت نکرده

تو هم حق نداری به خواهر من توهیین کنی , یعنی من این اجازه رو بهت نمیدم...

این رو قبلا هم بهت گفتم...

تو زنمی و جای خودت رو داری...

مهدیس هم خواهرمه و جایگاه خودش رو داره...

با این حرف ها و رفتار ها نه کسی کوچیک میشه و نه بی ارزش به نظر میرسه...

این شخصیت خود آدمهاست که نشون دهنده ی این چیزاس...

پس بی خودی بحث درست نکن...

من نمیدونم چرا ما هر بار که میریم دیدن خانوادمون تو بعدش جا رو جنجال راه میندازی...

خسته نمیشی از این بحث های خاله زنکی و بیهوده...

کی میخوای بفهمی که این حرف های مفت واسم هیچ ارزشی نداره...

سپس سرش را تکان داد و برای تعویض لباس به اتاق رفت

پریسان با غضب ,مشتش را روی سنگ های اپن کوبید و چشمانش را برهم فشرد...

این خونسردی مسیح دیوانه اش میکرد..

برای چند لحظه روی صندلی نشست و سرش را در میان دستانش فشرد...

سرش به شدت درد گرفته بود و شقیقه هایش نبض میزد...

سپس از جایش بلند شد, دستش را روی پیشانی اش فشرد و به سمت یخچال رفت...

شاید یک لیوان آب خنک اتش درونش را خاموش میکرد...

شاید با یک قرص مسکن سر دردش آرام میشد...

لیوانش را از آب پر کرد, هنوز ذره ایی از آب را نخورده که صدای آرام گوشی اش, باعث شد لیوان را روی میز بگذارد و به سالن برود...

با همان اخم و نفس های نامرتب گوشی را از کیفش درآورد...

به چند ثانیه نکشید, که لبخندی لرزان و غیر طبیعی بر لبانش نقش بست...

لبخندی پر از شور و لرز...

به چند لحظه نکشید, که خاموش شد آتش درون وجودش...

شقیقه اش نبض نزد و سرش آرام گرفت...

در آن لحظه وجودش از هیجان و شوق بیش از حدی پر شد...

خاطره ی آن نیمه شب در کیش و رفتنش کنار ساحل , در پیش چشمانش جان گرفت و دعوا و بحث چند دقیقه ی پیش فراموش شد...

دیگر مســــــیح فراموش شد..

لبش را با دندان فشرد...

پس آخر نتیجه داده بود, حرف ها و گفته هایش...

دستش را روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید, ولی هیجان درونی اش فروکش نکرد و ریتم قلبش آرام نشد...





با پیچیدن صدای خاص و تقریبا بلند موذن,در فضای خونه و شنیدن صدای اذان که از مسجد محله میومد از خواب بیدار شدم...


romangram.com | @romangram_com