#یادم_تو_را_فراموش_پارت_59

مهدیس با نهایت بدجنسی آرام لبخند زد...



لبخندی که از نگاه تیز بین پریسان ,پنهان نماند و لجش را بیشتر درآورد...



هیچ خوشش نمی آمد, از این خواهر شوهر بازی ها و موزی گری ها...



میخواست همه طرفش باشند...



حالا به خودش حق میداد ,که کم به اینجا بیاید و مسیح را بیش تر از پیش به طرف خود بکشد...



چشمانش را باریک کرد و نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد ...





مسیح ماشین را در پارکینگ پارک کرد...

به محض خاموش شدن ماشین, پریسان با شتاب و عجله , در را باز کرد و از ماشین پیاده شد...

صدای محکم کوبیده شدن در ماشین در فضای خالی پارکینگ پیچید...

مسیح به خوبی متوجه شده بود ,که پریسان از چیزی ناراحت و دلخور است...

او حتی حاضر نشده بود, به خانه ی مادر خودش برود و در طول مسیر کوچکترین حرفی نزده بود...

فقط گفته بود , حالش خوب نیست و میخواهد به خانه برگردد...

مسیح سری از روی ندانستن تکان داد و بعد از قفل کردن ماشین ,به دنبالش به سمت خانه رفت...

با تمام علاقه و دوست داشتن همسرش, و حس خوبش نسبت به او, ولی اخلاقیات خاص خود را داشت...

او مردی بود, بیگانه و غریبه با منت کشی و لوس کردن های بیش از حد...

مردی که از بحث ها و گفتگو های زنانه بیزار بود و به شدت از حرف و حدیث های خاله زنکی دوری میکرد...

مسیح به آرامی وارد خانه شد و در را بست...

پریسان با اخم هایی درهم و همان لباس هایش, روی صندلی کنار اپن نشسته بود و ناخن هایش را با حرص مشهودی میجوید...

مسیح به ستون آشپزخانه تکیه داد و با دقت نگاهش کرد...

با خونسردی و آرامش همیشگی اش...

-معنی این رفتار چیه پریسان خانم؟؟

من نمیفهمم چرا یه دفعه ایی قاطی میکنی شما؟؟

اگه حالت بده بگو تا ببرمت دکتر اگرم نه که هیچی...

پریسان مانند بمبی آماده ی انفجار, از جا پرید و رو به روی مسیح قرار گرفت ودستانش را به کمر زد و صدایش را بالا برد...

-من قاطی میکنم آره؟؟

من؟؟

مسیح اشاره ی واضحی به او کرد...


romangram.com | @romangram_com