#یادم_تو_را_فراموش_پارت_57
-خواهش میکنم,کار خاصی نکردم...
سپس مشغول نوشیدن چایی خوشرنگش شد...
مسیح کمی به جلو خم شد و به صورت ملوس و شیطان ,خواهرش نگاه کرد...
-ما رو نمیبینی خوش میگذره وروجک؟؟
دیگه سراغی از ما نمیگیری...
مهدیس بی اینکه نگاهش کند,شانه ایی بالا انداخت و گاز بزرگی به سیرینی اش زد...
-از قدیم گفتن دوری و دوستی...
وقتی شما ماهی یک بار میاین ما هم فکر میکنیم اینجوری راحت ترین...
مسیح ابرویی بالا انداخت و از جایش بلند شد...
-من میرم سوغاتی ها رو از توی ماشین بیارم...
ولی در اسرع وقت به حساب اون زبون دراز شما هم میرسم خانوم کوچولو...
پریسان در حالی که از درون حرص میخورد, رویش را برگرداند و
سعی کرد بی تفاوت باشد
سپس ظرف شیرینی را برداشت و به طرف مادر شوهرش گرفت...
-بفرمایید مامانی با چایی میچسبه...
مریم هنوز دهانش برای سخن گفتن باز نشده بود ,که مهدیس ظرف را از دستان پریسان کشید و روی میز گذاشت...
romangram.com | @romangram_com