#یادم_تو_را_فراموش_پارت_56



چشمانی همانند چشمان دخترش مهدیس...



مهدیس کاملا شبیه مادرش بود...



دختری قد بلند و با اندامی متوسط ؛ پوستی شفاف و مهتابی,صورتی کشیده و استخوانی,چشمانی روشن و پر محبت...



لبانی نازک و صورتی رنگ که





چهره ی با نمک و دوست داشتنی اش غرق در شیطانی و بازیگوشی بود...



مسیح بیشتر شبیه پدرش بود...



پوستی گندم گون داشت,موهایی مجعد و تیره...



با چشمانی عسلی تیره ,که گاهی روشن تر و گاهی تیره تر میشد...



ابروانی پهن و خوش حالت...



با لب هایی قلوه ایی زیبا و مردانه...



پسری بود ,خوش هیکل با قدی بلند و شانه هایی پهن و مردانه...



او نیز با لبخند, ساکت و آرام به حرفها و صدای پر ناز همسرش گوش میکرد و در تایید حرفهایش فقط سرش را تکان میداد...



با وارد شدن مهدیس , پریسان چانه اش را بالا گرفت و بیشتر در بغل شوهرش فرو رفت ...



با لبخندی مغرور..



- چرا زحمت کشیدی عزیـــــزم؟؟بیا بشین اومدیم یکم خودت رو ببینیم





مهدیس بی اینکه چهره ی بی تفاوت و بی حسش تغییری کند ,کنار مادرش نشست و سینی چایی را روی میز گذاشت...


romangram.com | @romangram_com