#یادم_تو_را_فراموش_پارت_55



از آب و هوای خوب , از زیبایی دریا و مستی شب هایش...



مریم,مادر شوهر خوب و مهربان و البته جوانش,با دقت به حرف هایش گوش میداد و لبخند های شیرین تحویلش میداد...



پریسان را مثل دختر خودش دوست داشت...



همانند مهدیس...



او همسر انتخابی پسرش بود,برایش احترام قائل میشد و با محبت با او رفتار میکرد...



زمانی که مسیح با او از دلدادگی اش گفته, نصیحت های مادرانه اش را کرده و با مهر و محبت به درد و دل هایش گوش و بعد از صحبت های خودش با شور و اشتیاق پسرش را همراهی کرده و برایش آستین بالا زده بود...



بی اینکه بخواهد پسرش را منصرف و یا به کاری دیگر مجبور کند, مادرانه راهنمایی کرده و برایش به خواستگاری رفته بود...



مریم زنی جوان با صورتی مهربان, با کار و تلاش بی وقفه ی خود دو فرزندش را بزرگ کرده و پرورش داده بود...



زنی که اولین اولویتش برای تربیت فرزندان آدمیت بود...



انسانیت...



فرزندانش را در محیطی آرام بزرگ کرده و به وجودشان آرامش بخشیده بود...



او در 15 سالگی ازدواج کرده و خیلی زود و در اوج جوانی ,شوهر خود را در سانحه ی تصادف از دست داده, به همین جهت خودش به تنهایی و با عشق و محبت خالصانه و با مهر مادرانه ی بینهایتش فرزندانش را بزرگ کرده بود..



ولی غم و غصه ی سفر زود هنگام شوهر و درد های روزگار او را در جوانی بیمار و رنجور کرده بود...



فشار های عصبی و ناراحتی های مدامش از آینده ی خود و فرزندان, باعث بالا رفتن فشار خونش و مبتلا شدن به بیماری قند خون شده بود...



مریم بیماری دیابت داشت و گاهی بر اثر فکر و خیال و حرص و جوش, حالش بد و بدتر میشد...



هرچند فرزندانش همیشه مراقبش بودند, تا مبادا مادر مهربان و دلسوزشان از این بیماری گزندی ببیند...



او پوستی سفید داشت با چشمانی عسلی خوشرنگ...


romangram.com | @romangram_com