#یادم_تو_را_فراموش_پارت_54

تا به حال نسبت به آن دختر زیبا رفتار زشت و ناپسندی انجام نداده ولی هیج گاه حس دورنی اش نسبت به او خوب نبود...



در واقع او را دختر بچه ایی میدید, لوس و ناز پروده و





هنوز نتوانسته بود,او را به عنوان زن برادر خود قبول کند...



به عنوان جزئی از خانواده اش...



مطمئن بود هیچ گاه هم نمیتواند..



او برایش همان دختر غریبه ی روزهای اول مانده بود که به نظرش همه را از بالا و نوک بینی اش نگاه میکرد ...



مخصوصا بعد از فهمیدن احساس محیا به مسیح,این حس بیگانه بودن در وجودش بیشتر شده بود...



حالا حس میکرد او جای کسی دیگر را گرفته,جایی که هیچ گاه متعلق به او نبوده...



کسی که بسیار بسیار دوستش داشت و برایش حاضر بود جان هم بدهد...



حالا از حس و حال دوستش خبر داشت و این موضوع بیشتر از هرچیزی دیگری ,پریشانش میکرد...



مدام خود را لعنت میکرد ,که چرا زودتر به این موضوع پی نبرده...



چرا نفهمیده و درک نکرده حس خالص و پاکش را...



چرا ندیده برق چشمان سیاهش را و یا حتی نشنیده صدای تپش بلند قلبش را...



مدام با خود میگفت گر میدانستم اقدامی میکردم و قدمی برایشان برمیداشتم...



ولی افسوس که دیر فهمید,آن هم زمانی که کار از کار گذشته و مسیح دلش را به آن زن باخته بود...



برای بار دهم پوف بلندی کشید و شیرینی هایی که ساعتی پیش محیا آورده , را در ظرف کوچکی چید و همراه با سینی چایی به سالن برد...



پریسان تقریبا درون بغل مسیح نشسته بود و برای مادر شوهرش با آب و تاب از سفر کیش میگفت...


romangram.com | @romangram_com