#یادم_تو_را_فراموش_پارت_53

مطمئن باش خودم هرجور که شده این قضیه رو روشن میکنم,خودم میرم و میفهمم موضوع چیه...

من نمیزام اون دختره ی بی لیاقت یه بار دیگه حتی یک ثانیه برگرده

نمیزارم خانوادم رو نابود کنه...

نمیزارم...

من بهت ثابت میکنم که مسیح اینکار رو نمیکنه...

این کارش تن مامانم رو توی گور میلرزونه...

مهدیس با بغض آشکاری رویش را برگرداند و به سمت اتاقش رفت...

رفت تا من اشک هاش رو نبینم...

به رفتنش به سمت اتاق نگاه کردم,به قدم های محکم و مصممش...

حرفهاش , قدم های محکم و صدای آرومش, دلگرمم نکرد...

امیدوار نشدم...

حس و حالم حتی ذره ایی عوض نشد...

من هنوز سر حرف خودم هستم...

نفس نصفه نیمیه ای و آه مانندی کشیدم و چشمام رو دوباره رو هم گذاشتم و روی مبل درون خودم مچاله شدم ...

حقیقت اینکه دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم,تا کی میتونم از واقعیت فرار کنم؟؟

دیگه توانش رو هم ندارم...

دیگه بسه این همه باور غلط و یک طرفه...

حالا به خوبی میدونم که تا خودش نخواد هیچی درست نمیشه...

همه چیز به خودش بستگی داره...

به مسیح...

اونه که باید از این عذاب خلاصم کنه...

نجاتم بده...

فقط خودش نه هیچ کس دیگه ایی...

فقط باید من رو بخواد...

زندگی با من رو...

اما نمیخواد...

میدونم...





مهدیس چایی تازه دم کشیده را بی حوصله و پکر , درون فنجان های پایه بلند ریخت...



با اینکه از دیدن برادر عزیزش بسیار خوشحال شده بود, اما به همان اندازه از دیدن پریسان حرص میخورد و کفری میشد...



همیشه همین گونه بود,از همان اول دیدنش...


romangram.com | @romangram_com