#یادم_تو_را_فراموش_پارت_52

آخه چطور تونسته برگرده؟

با چه رویی...با چه آبرویی

حالا گیریم که برگشته باشه, توی احمق فکر کردی که مسیح حاضره حتی یه لحظه بهش نگاه کنه؟؟

این خیالات رو بریز دور محیا ...این چیزا غیر ممکنه...

چرا این فکرا ریخته تو سرت؟؟

چرا همچین فکری کردی اصلا؟؟

نمیدونم چرا ولی لبخند احمقانه و مضحکی روی لبام نقش بست...

یه لبخند زشت به تمام خوش باوری های خواهرانش...

به تمام خوش باوری های گذشته ی خودم...

به روی تمام خوشی های پوچ...

-توی این مدت بهم ثابت شده که هیچ چیز توی این دنیا غیر ممکن نیست...

هیچ چیز...

این غیر ممکن نیست که برگرده...

من دارم میگم برگشته...

بی سند و مدرک میگم که برگشته...

حســــم مهدیس...

حسم هیچ وقت بهم دروغ نگفته,هیچ وقت...

حالا تو بگو من چیکار کنم؟؟

اگه برگرده من کجا برم؟؟

اگه مسیح بازم بره طرفش من میمیرم,میفهمی من این بار میمیرم...

مهدیس به یک باره از جا بلند شد و رو به رویم ایستاد...

به چشمان خشمگین و پر غضبش نگاه کردم...

به چشمان عسلی خوشرنگش...

چشم هاش شفاف و پاکه, مثل چشمهای مسیح من...

معصوم و بی غل و غش...

با این تفاوت که چشمهای مسیح من تیره تره...

زیبا تره...

صداش هم مثل اون پر از آرامش و خونسردیه...

حتی توی عصبانیت...

-ولی من نمیزارم مسیح همچین حماقتی بکنه...

این خریت محضه...

اصلا این کار محاله,مگه میشه همچین چیزی؟؟؟

مسیح انقدر پست و حقیر نیست که بازم قبولش کنه...

برادر من اینقدر هام کوچیک و بی ارزش نیست محیا...


romangram.com | @romangram_com