#یادم_تو_را_فراموش_پارت_51

چرا مزخرف میگی تو امروز؟؟

دیگه نه گریه میکنم و نه زجه میزنم...

دیگه حتی سردم نیست و نمیلرزم...

درون وجودم پر از آتش نفرت میشه و میسوزه...

چشمام مثل یه کوره ی آتیش از سرخی زیاد میسوزه...

قرمز تر از همیشه...

-پریسان...

پریسان برگشته...





مهدیس با چشمانی گرد و گشاد شده از تعجب و ناباوری , از روی مبل پایین آمد و جلوی پاهایم زانو زد...

تاثیر همون چند کلمه حرف , به قدری بود که تنش رو سست کنهو چشمای عسلی رنگش رو غرق نفهمیدن و درک نکردن...

حالا به خودم بیشتر حق میدم...

حق میدم که حتی از حس بودن و برگشتنش ویرون بشم , که فراری بشم از همه چیز و همه کس...

حتی از خونه ی تاریک و دوست داشتنیم...

سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم...

به روی همه چیز بستم...

چقدر دلم میخواد , فقط برای چند لحظه کوتاه, هیچ فکری توی سرم نباشه و هیچ تصویری از جلوی چشمام رد نشه...

این فکر های درهم و آشفته کلافه و خستم میکنه...

ذهنم پره و خالی نمیشه...

کم کم دارم دیـــــوانه میشم از این همه فکر...

دست هام هنوز میون دست های مهدیس جا خوش کرده, با این تفاوت که کم کم حس میکنم گرما از دست هاش میره و اون هم مثل من سرد میشه...

حتی کلامش هم سرد شده انگار...

سرد و بی حس...

-این حرف یعنی چی آخه محیا,چی داری میگی تو؟

میدونی معنی این حرف چیه؟؟

میدونی یعنی چی؟؟

هیچی نگفتم ,چیزی واسه گفتن نداشتم...

من دیگه هیچی نمیدونم...

هیچی...

نه میفهمم و نه میدونم...

مهدیس کامل روی زمین نشست و نگاهش رو به رو به رو دوخت...

به صافی و یک رنگی دیوار...

-آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟ اصلا مگه میشه ؟؟


romangram.com | @romangram_com