#یادم_تو_را_فراموش_پارت_50

گفتی دوستش دارم...

گفتی باهاش تا آخر دنیا میرم...

آره رفتی, ولی خودت تنها...

چرا با خودت اینکار رو کردی؟؟

چرا دختر خوب؟؟

سرم رو از روی شونه اش برداشت و به چشمهای تب دارم خیره شد...

-چرا محـــــیا؟؟؟

حالا این چشمهای منه که خیس میشه و میباره...

میسوزه و میلرزه...

محیا-خودت که داری میگی...

چون دوستش داشتم,چون همه ی دنیام بود...

چون بعد از گذشت اون همه مدت هنوزم نتونسته بودم فراموشش کنم...هیچ وقتم نمیتونستم...

میفهمی مهدیس من دوستش داشتم...

من...

باور کن من همه تلاشم رو کردم...

من هرکاری میتونستم انجام دادم ولی ...

-ولی چی؟؟

میخوای بگی اثری نکرد؟؟

میخوای بگی به نتیجه نرسید...

من که اینا رو صد دفعه بهت گفته بودم...نگفته بودم؟؟

با سر انگشت قطره های اشک روی صورتم رو پاک کردم...

محیا-نه اینجوری هام که تو میگی نیست...

همیشه که اینجوری نبود ...

باور کن مهدیس همه چیز داشت آروم پیش میرفت و مسیحم داشت کم کم باهمه چیز کنار میومد که...

مهدیس با چشمهای منتظرش بهم خیره شد...

-خب...که چی؟؟

محیا-چند وقته یه حس بدی دارم...دلم مدام شور میزنه...همش آشوب میشم...

نگرانم...

کم کم دارم حس میکنم برگشتنش رو...

بازم اومده تا مسیحم رو ازم بگیره...

اومده تا بازم هواییش کنه...

مهدیس اخم کرد و دستم را فشار داد...

-منظورت چیه محیا؟؟چی داری میگی؟؟

کی برگشته؟؟


romangram.com | @romangram_com