#یادم_تو_را_فراموش_پارت_49

حداقل زنگ میزدی من میومدم دنبالت...

چرا همیشه من باید از دستت حرص بخورم...

چرا هیچ وقت به حرفهام گوش نمیدی؟؟چرا انقدر لجبازی آخه تو...

میدونی چند وقته ازت بی خبرم؟؟

هم از تو,هم از اون مسیح دیوانه تر از خودت...

نمیتونستین یه خبر از خودتون به من بیچاره بدین ...

نمیگید که منم آدمم ...

همینطور همراه با غر غر کردن و نصیحت های همیشگی, من رو روی مبل نشوند و سریع به اتاقش رفت و با یه پتوی شکلاتی رنگ برگشت..

پتو رو آروم دورم پیچید و روسری خیسم رو از سرم برداشت...

چشمای خسته و سوزانم رو دوختم به چشمای خواهرانه و با محبتش...

-میخواستم ببینمت...

دلم واست تنگ شده بود,دیگه طاقت موندن نداشتم...

دیگه کم آوردم...

خسته شدم...

دیگه نمیتونستم ...

نفس کم آوردم و نتونستم دیگه چیزی بگم...

من این روزا توی همه چیز کم میارم...

مهدیس کنارم نشست و سرم رو روی شونه اش گذاشت...

مثل قدیم...

-چقدر بهت گفتم نکن؟چقدر بهت گفتم این کار اشتباهه؟؟غلطه...

هان, چقدر گفتم؟؟

گفتم ازینی که هستی بدتر میشی...

نابود میشی...

چقدر بهت گفتم , من مسیح رو میشناسم...

من برادرم رو میشناسم...

همراهش نشو...

اون داغونه...تو رو هم داغون میکنه...

گفتم توی آتیشی که اون داره میسوزه توهم میسوزی...

چشمام رو آروم بستم و دستم رو توی دستهای داغش گذاشتم...

-من هیچ گلایه ایی ندارم...خودم خواستم...خودم رفتم با پاهای خودم...

با عقل و منطق خودم تصمیم گرفتم...

پای عواقبش هم وایسادم...

یه قطره اشک از چشمهای عسلی رنگش روی صورتم چکید...

مهندیس-من میدونستم اینجوری میشه...بهت گفته بودم ولی تو گوش نکردی...


romangram.com | @romangram_com