#یادم_تو_را_فراموش_پارت_48
صدای دوست خوبم ,خواهر مهربون و دلسوزم...
دلم میخواد سرم و بالا بگیرم و نگاهش کنم , اما دیگه جونی واسم نمونده...
مهدیس که از صداش مشخصه هول کرده کنارم میشینه و با دست های گرمش صورت سردم رو قاب میگیره...
-تو؟؟
تو اینجا چیکار میکنی؟؟
باورم نمیشه ...
کجا بودی این مدت لعنتی ؟؟
صداش پر از بغضه...پر از نگرانی...پر از عشق...
با چشمای تار و نیمه بازم فقط نگاهش میکنم...چقدر دلم تنگ شده بود واسه این چشم ها...
واسه این نگاه شفاف و پاک...
اولین چیزی که به ذهنم میرسه رو به زبون میارم...
فقط همین یه جمله...
-چقدر شبیه مسیح منی...
صداش بلند تر میشه...گرفته و پر بغض تر...
فقط اون که درد منو میفهمه...
مهدیس-تو چیکار کردی با خودت؟؟این چه حال و روزیه که داری؟؟
چه بلایی سرت اومده آخه عزیزم؟؟
اشک صورتش رو خیس میکنه...
میدونم که طاقت دیدنم رو توی این وضعیت نداره...
میدونم...
-پاشو عزیزدلم...پاشو قربونت برم , بریم توی خونه...داری از حال میری...
چرا انقدر خیسی؟؟
سرم رو به نشونه ی نفی تکون دادم...
-نمیتونم...
-بلند شو تو رو خدا دارم از ترس سکته میکنم...
پاشو بریم داخل گرم شی...
مهدیس با تمام زور و توانش زیر بازوهام رو گرفت و من رو همراه خودش به داخل خونه برد...
توی تمام مسیر تا رسیدن به در سالن , چشمام رو بستم تا نبینم گوشه به گوشه ی خاطراتم رو...
چقدر خوبه که مهدیس هست...
که اینجاست ...
-آخه من به تو چی بگم دختره ی دیوانه...
چرا با این حال و روزت اینجوری اومدی اینجا ,نمیتونستی با تاکسی بیای؟؟
وقتی مسیح زنگ زد تا ببینه اومدی پیشم یا نه از ترس مردم و زنده شدم ..
romangram.com | @romangram_com