#یادم_تو_را_فراموش_پارت_47
مثل من...
با این تفاوت که من دیگه مثل قبل نیستم...
حالا من تبدیل شدم به زنی افسرده و غمگین...زنی شکسته و ویران...
زنی تنها و بی کس...
سعی میکنم نفس عمیقی بکشم و بغض لعنتی توی گلوم رو قورت بدم...
سرم رو به سمت بالا میگیرم , به سمت شاخه های پر بار و سبز رنگ...
نمیدونم چرا نگاهم تیره و تاره...انگاری کدر شده...
همه چی میلرزه...
همه جا تاره...
پوزخند تلخی روی لبام نقش میبنده...
سر گیجه با شدت بیشتر به سراغم میاد و باعث میشه سرم رو پایین بگیرم...
نه نمیخوام ببینم...
دیگه نمیخوام هیچ جا رو ببینم...
همه چیز من رو به یاد اون میندازه...
اون لعنتی همه ی وجودم رو تسخیر کرده و همه ی دنیای من رو در برگرفته...
همون لحظه باد ملایمی شروع میکنه به وزیدن و صورت خیس از آبم رو خنک میکنه...
ای کاش کمی آتش درونم خنک میشد...
دستم رو دو طرف بازوهام میزارم و به سمت آخرین خونه ی این کوچه میرم...
خونه ای بزرگ که ته این کوچه ی بن بست و دنج قرار گرفته...
یه خونه باغی زیبا و دوست داشتنی...
با پاهایی لرزون و کم جون نزدیکش میشم...
باد روسری مشکی خیسم رو تکون میده و تنم رو بیش از پیش میلرزونه...
دست کم جون و بی حسم رو روی در خونه میکشم...
دستم رو مشت میکنم و آروم به در ضربه میزنم , ضربه ایی که بعید میدونم کسی صداش رو بشنوه...
حالا با تمام وجود حس میکنم , که تنم هر لحظه سست تر میشه...
بی جون و بی رمق تر...
انگاری داره جون از تنم بیرون میره...
روحمم داره جسم کم طاقت و ضعیفم رو ترک میکنه...
دست مشت شده ام , همراه با تن بی حس و حالم از کنار در سر میخوره...
زانو هام خم میشه...
فقط خدا میدونه که چقدر دلم میخواد به این در بزرگ و فلزی تکیه بدم و دیگه هیچی نفهمم...
چی میشد واسه همیشه چشمام رو ببندم؟؟
چی میشد همه چی رو ترک کنم و برم؟؟
هنوز سرم رو به به در تکیه ندادم که با صدای قیژ قیژ آرومی باز میشه و من که دلم میخواد بازم به این صدای کهنه و دیرینه, گوش بدم که صدای مهربون ولی هراسان مهدیس میپیچه توی گوشم...
romangram.com | @romangram_com