#یادم_تو_را_فراموش_پارت_46
نمیدونم چند وقته که پام رو توی این کوچه ی سرسبز و با صفا نذاشتم...
نمیدونم دقیقا چند روز توی اون ساختمون حبس شده بودم...
توی اون خونه ی تاریک و کوچیک ...
خودم خواستم که حبس بشم , آخه بعد از تمام اون اتفاقات دیگه دلم نمیخواست هیچ کسی رو ببینم...
اسیر و زندانی بودم و هیچ تلاشی هم برای رهاییم نکردم...
ولی حالا...
حالا انگار که به ته خط رسیدم...
به آخر دنیا...
دیگه هیچی واسم مهم نیس,دیگه موندن فایده ایی نداره...
میرم شاید رفتنم مرهمی باشه...شاید این رفتن فرجی باشه...
دارم برمیگردم سر خونه ی اولم...
همون خونه ای که شروع تمام آرزوهام بود, تمام امیدم ...
اون خونه جای همه ی دلبستگی های منه...
توی همون خونه هم تمام آرزوهام آواری شد و روی سرم ریخت...
تمام امیدم بر باد رفت...
از همون وقتی که رفت...هم خودش و هم دلش...
همون وقتی که مسیح من , عشق من, تمام امید من, داماد شد و دلش رو به یه پری سپرد...
اولین باری که دیدمش توی همین کوچه بود...
تقریبا سه سال پیش بود...
توی یه روز گرم و تابستونی...
اون روز بعد از مدت ها دوری و فاصله گرفتن , بعد از مدت ها فرار, اومده بودم به خاله اینا سر بزنم که دیدمشون...
چقدر اون روز غصه خوردم و له شدم...
تمام وجودم آتیش گرفت از دیدنشون...
جیگرم سوخت و بند بند وجودم لرزید...
چقدر توی خودم فرو ریختم و شکستم از دیدنش در کنار یکی دیگه...
کسی که انگاری تمام دنیاش بود...
اون روز توی همین کوچه با خودم عهد کردم , دیگه بهش فکر نکنم , آخه دیگه مال من نبود...
دیگه کسی رو داشت...
توی همین کوچه برای آخرین بار, با همه چیز وداع کردم و اشک ریختم...
با مسیح...
با عشق دوران بچگی هام...
حتی با این درخت های پر خاطره...
درخت های سر به فلک کشیده ایی که هنوزم سبز و شادابه...
هنوزم زنده اس و نفس میکشه...
romangram.com | @romangram_com