#یادم_تو_را_فراموش_پارت_45



قطر های درشت و شفاف اشک, آرام و بی صدا از بین مژه های بلند و پرپشت اش پایین چکید...

یاد آن روزهای خوب و شیرین وجودش را درهم میشکست...



یاد آن همه بچگی و بی خیالی...



یاد همه ی ساعت ها و دقیقه های خوشی ,که به سادگی از دست داده و پشت سر گذاشته بود...



حالا حاضر بود, تمام هستی اش را بدهد و برای یک ساعت به آن زمان برگرد...



به زمانی که جلوی دوچرخه آن پسر بچه مینشست و زیر درخت های توت چرخ میخورد...



زیر آسمانی آبی و روی زمین های چسبناک و پر توت...

ای کاش بازهم بچه میشد و بچگی میکرد...



صدای رود بزرگ همیشه تو گوش ماست





این صدا لالایی خواب خوب بچه هاست





دستم رو به دیوار های آجری و داغ میگیرم , تا بتونم درست راه برم و قدم از قدم بردارم...

تا بتونم کمی تن سستم رو کنترل کنم...

سرم هنوز گیج میره و حتی نمیتونم درست روی پاهام بایستم...

گاهی تلو تلو میخورم و هر لحظه میترسم که زمین بخورم و دیگه نتونم از جام بلند شم...

دیگه تموم شم...

با اینکه دیگه حالت تهوع ندارم ولی هنوز دلم پیچ میخوره و وجودم از درون و بیرون میلرزه...

قطره های خنک آب از صورتم پایین میچکه...

صورتم خیسه و من نمیخوام خشکش کنم , شاید این رطوبت واسه وجود کویریم مرهمی باشه...

شاید کمی حالم رو بهتر کنه...

شاید...

هرچند دیگه امیدی ندارم به خوب شدنم...

من دیگه خوب نمیشم...

آروم و آهسته از پارک بیرون میام و به سمت کوچه ی قدیمی و دوست داشتنیم قدم بر میدارم...


romangram.com | @romangram_com