#یادم_تو_را_فراموش_پارت_44



دختر به آرامی پلک زد و با خود گفت چقدر زود گذشت...



چقدر زود یکسال شد و او بر خلاف تصورش هنوز نفس میکشد...



زندگی میکند...



دیگر نفهمید,کی از آنها خداحافظی کرد و کی آنها رفتند...

وقتی به خودش آمد, که در کوچه ی آرام و زیبا, تنهای تنها قدم میزد و میرفت...



میون این همه کوچه که به هم پیوسته

کوچه قدیمی ما کوچه ی بن بسته





از کنار درختان سرسبز و پر توت گذشت و بغض در گلویش نشست...



کف کفش های اسپرت اش چسبناک شد و اشک در چشمان درشتش حلقه زد...

مانند تمامی روزهایی که از این کوچه عبور میکرد , صدای آن روز ها در گوش هایش پیچید و نگاهش آن روزها را دید...



توی این کوچه به دنیا اومدیم , توی این کوچه داریم پا میگیریم

یه روز هم مثل پدربزرگ باید , تو همین کوچه ی بن بست بمیریم



صدای شادی و بازی های کودکانه را میشنید...



میدید پسر بچه ایی شیطان را که با شوق و اشتیاق , از درخت بالا میرفت و برای آن دو دختر کوچکتر از خودش توت میچید...



بعد هر سه, زیر درخت ,روی قالیچه ایی کوچک, مینشستند و توت میخوردند و میخندیدند...

پایش را روی توت درشت افتاده بر زمین گذاشت و صدای خندیدن اش در فضا پیچید...





کوچه اما هرچی هست , کوچه خاطره هاست





اگه تشنه است اگه خشک , مال ماست کوچه ماست


romangram.com | @romangram_com