#یادم_تو_را_فراموش_پارت_43
میخواست بازهم نگاهش کند که صدای مسیح باعث شد, نگاه از پریسان بگیرد...
مسیح-ایشون هم از دوستان قدیمی ما هستن...
دختر نگاه به ظاهر بی تفاوتش را از آنها گرفت و با وجودی گرفته و دلخور از در بیرون آمد...
تمام وجودش رفتن و دور شدن از آنجا را فریاد میزد...
ولی ماند و به رسم ادب و احترام دستش را به طرف پریسان دراز کرد...
-خیلی خوش حال شدم از دیدنتون...
ایشالا که همیشه شاد و خوشبخت باشین...
پریسان دستش را به آرامی فشرد و تنها سری تکان داد...
دستان تب دارش را...
دستان دختر او را به یاد دستان داغ و پر حرارت مسیح می انداخت...
مسیح-حالا کجا با این عجله حالا؟
قدم ما سنگین بود؟
-نه جناب مهران دیگه باید برم,خیلی وقته که اومدم...
فقط خواستم سری به خاله اینا بزنم...
مسیح لبخندی پر محبت به رویش زد...
-به هر حال خیلی خوشحال شدم از دیدنت,خیلی وقت بود که ندیده بودمت...
بیشتر از یکساله نه؟؟؟
romangram.com | @romangram_com