#یادم_تو_را_فراموش_پارت_41

دست مسیح هنوز به سمت زنگ در نرفته بود, که در آرام به رویشان باز شد...



داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی

شهر خاموش دلم رو تو پرآوازه کردی



آتش این عشق کهنه دیگه خاکستری بود

اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود



چشمان مسیح در چشمان کشیده ی مشکی و آهویی دختر رو به رویش ثابت ماند...

در چشمانی که خیلی وقت میشد ندیده ولی هنوز آشنا بود...

در چشمان حیران و پر تعجبی که, خیره خیره نگاهش میکرد...

با نفسی حبس شده...

با صورتی گر گرفته و تنی داغ و تب دار...

لبان مسیح به لبخند آشنایی از هم کشیده شد و چشمانش از دیدن آن دوست دیرینه برق زد...

-وای خدای من ببین کی اینجاست,اگه میدونستم اینجایی زودتر میومدم...

کجایی خانوم خانوما؟دیگه یادی از ما دوستان قدیمی نمیکنی...

ای روزگار تو هم ما رو فراموش کردی و از یاد بردی...

دختر آرام لبخند زد و سرش را پایین انداخت...



رفته بود هر چی که داشتیم دیگه از خاطر من

کهنه شد اسم قشنگت میون دفتر من



من فراموش کرده بودم همه روزای خوبو

اومدی آفتابی کردی تن سرد غروبو



-سلام جناب مهران....

حالتون خوبه؟

پریسان جلو آمد و کنار شوهرش ایستاد...

خودش را به او چسباند و دستانش را دور بازوی مسیح حلقه کرد...

چشمان حیران و رازدار دختر در چشمان زمردی و زیبایش خیره ماند...

چرا او را ندیده بود؟؟

اصلا متوجه ی حضورش نشده بود

آرام پلک زد...

گویی به یک باره وجودش خالی و گرفته شد...


romangram.com | @romangram_com