#یادم_تو_را_فراموش_پارت_40

مسیح-پریسان ...

دستش را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست...

گویی به یکباره ترس و استرس در تمام جانش نشسته بود ...

مسیح متعجب دستش را جلوی صورت رنگ پریده اش تکان داد...

مسیح-با تو ام پریسان؟

کجایی تو؟میبینی منو اصلا؟؟

-هان؟؟

نه هیچی...

یعنی فقط ترسیدم...

چرا اینجوری صدام میکنی آخه,قلبم ریخت...

مسیح ابرویی بالا انداخت و به طرف حمام رفت...

-انگار تو امروز یه چیزیت میشه ها,چند بار صدات زدم نشنیدی...

گفتم اگه حوصله داری آماده شو یه سر بریم خونمون...

خیلی وقته به مامان اینا سر نزدیم...

میریم یکم پیششون,سوغاتی هاشون رو هم میدیم...

دلم واسه وروجک یه ذره شده ...

پریسان مطمئن و رضایتمند سرش را تکان داد...

این مشغولی ها برایش خوب بود...

این گم شدن در شلوغی ها باعث میشد کمتر فکر و خیال کند, هرچند با آن وروجک رابطه ی خوبی نداشت ....



ماشین را در کوچه ی خلوت و بن بست قدیمی و با صفایشان پارک کرد وبا لبخندی خاص به آن کوچه و خانه هایش نگاه کرد...

عاشق این کوچه ی آرام و بن بست بود...

عاشق درخت های بلند و سر به فک کشیده اش...

عاشق جوی آبی باریک, که هنوز هم روان و پا برجا بود...

از ماشین پیاده شد و نفس عمیق و بلند بالایی کشید...

این کوچه ی قدیمی و پر خاطره بوی زندگی میداد, بوی بچگی و هم بازی هایش را...

پریسان نیز پیاده شد, کیف کوچک و براقش را روی دست انداخت و به طرف مسیح آمد...

پریسان-کاشکی اول زنگ میزدیم و میومدیم...

ممکنه خونه نباشن...

مسیح مطمئن سرش را بالا انداخت...

-گفتم که عزیز من نگران نباش ,مامان اینا همیشه خونن...

یعنی این موقع جایی نمیرن...

بیا بریم...

پریسان شانه ایی بالا انداخت و پشت سرش به راه افتاد...


romangram.com | @romangram_com