#یادم_تو_را_فراموش_پارت_39

این سکوت و سیاهی شب او را به طرف دریا میکشاند...

حس میکرد دریا در آن نیمه شب پر ستاره منتظرش است...

باید میرفت...



مسیح چمدان ها را از تاکسی پایین گذاشت و کرایه راننده را حساب کرد...

وزش آرام باد, موهای خوش حالتش را تکان میداد و صورت گندمی اش را خنک میکرد...

پریسان به دیوار تکیه داده بود و منتظر بود مسیح در را برایش باز کند...

مسیح رو به روی خانه شان ایستاد و دستانش رابه طرف بالا کشید...

همراه با نفس های عمیقش...

همراه با لبخند عمیق ترش...

-آخیـــــــش راحت شدم...

هیج جای دنیا خونه ی خود آدم نمیشه...

مردم از گرما و رطوبت...

پریسان لبخند کوتاهی زد...

-خوبه همش سه روز بود آقا,شما هم که همش توی هتل در حال استراحت بودین...

مسیح در را با کلید باز کرد و چمدان ها را به داخل برد...

-همین سه روزش اندازه سه سال گذشت واسم...

خدا رو شکر که تموم شد...

باورت نمیشه پری ولی متنفرم از دعوا و مرافه...

من یکی که اصلا تحملش رو ندارم...

توی دنیا هیج چیز رو به اندازه راحتی و آرامش دوست ندارم...

پریسان-ولی گاهی آرامش بیش از حد, زندگی آدم رو کسل و یکنواخت میکنه...

گاهی هیجان هم لازمه...

من یک نواختی رو دوست ندارم,من عاشق تنوع و هیجانم...

آرامش بیش از حد خستم میکنه...

مسیح لبخندی زد و زودتر از پریسان به داخل خانه رفت و پس از گذاشتن چمدان ها در اتاق, مستقیم به سمت حمام رفت...

پریسان دیگر بی حس و حال به نظر نمیرسید...

حالش خوب بود و هر از گاهی لبخندی مهمان لبهای زیبا و برجسته اش میشد...

در وجودش شور و هیجانی خاص پنهان شده بود و قلبش را به تپش وا میداشت...

هرچند کمی گیج و منگ بود و فکرش حسابی مشغول...

گویی فقط جسمش در آن خانه بود و فکر و روحش در جایی دیگر...

در حال و هوای خود در خانه چرخی زد,که صدای بلند مسیح یک باره از جا پراندش...

از صدای بلند مسیح ترسید...

دلش ریخت...


romangram.com | @romangram_com