#یادم_تو_را_فراموش_پارت_38

سوگند دوست منه من نگرانم...

من میترسم...

-آخه چیزی واسه ترسیدن وجود نداره عزیزکم...

اونا خودشون باید مشکلاتشون رو حل کنن, به من و تو هم ربطی نداره...

شاید سعید از رفتارش یه منظوری داره چه میدونم...

من و تو که از رابطه ی خصوصی اونها خبر نداریم...این یه چیزیه بین خودشون تو خودت رو درگیر نکن...

اینجوری فقط بی خودی خودت رو اذیت میکنی...

خدا رو شکر این سفرم تموم شد, فردا که برگردیم تهران راحت میشیم از این همه جار و جنجال...

اون دوتا هم دیگه خودشون میدونن...

ولی گویی پریسان دیگر حرف های مسیح را نمیشنید...

پریسان- سعید همیشه عجیب و غریب بود...

همیشه...

تکلیفش با خودش مشخص نیست...

اون همیشه مثل مردهای مشکوک رفتار میکنه...

انگاری که به همه چیز شک داره...

صدای مسیح کم کم خواب آلود میشد...

-چه شکی آخه دیـــوانه , گفتم که سعید فقط کمی حساسه و عقاید خودش رو داره ...

صدای پریسان آرام و زمزمه وار شده بود...

گویی که فقط با خودش حرف میزد...

با درون خودش...

-سعید بهش گفت تو فقط مال منی...آخه مگه قراره مال کسی دیگه باشه؟

چرا توی حرفهاش ترس بود؟

چرا؟

اصلا این حرف ها یعنی چی؟؟

این گیر دادن ها و بهونه گیری های بچگونه...

چرا همش مواظبه تا نگاه کسی تو کوچه و خیابون به سوگند نیوفته...

ولی دیگر جوابی دریافت نکرد...

مسیح به خواب رفته بود و ریتم نفس های آرام و منظمش این را تایید میکرد...

پریسان با دست کنار شقیقه اش را فشرد...

سرش به شدت درد میکرد و مغزش لحظه ای از فکر و خیال خالی نمیشد...

به طرف مسیح برگشت و به صورت غرق در خوابش خیره شد...

ای کاش او هم میتوانست بخوابد..

به آرامی از جا بلند شد...پتو را روی مسیح مرتب کرد و از تخت پایین آمد...

دلش هوای دریا و ساحل کرده بود...


romangram.com | @romangram_com