#یادم_تو_را_فراموش_پارت_37
مسیح همسرش را با محبت همیشگی به خود چسباند و کنار گوشش را بوسید...
گرم و آرام...
-خانوم من چش شده باز؟
چرا انقدر ساکت و گرفته اس؟؟
پریسان نفس عمیقی کشید...
-هیچی فقط ناراحتم و اعصابم حسابی به هم ریخته...
این سفر اونجور که میخواستم باشه,نبود...
فکر میکردم به هممون خوش میگذره , ولی به دهنمون زهر شد...
-چرا آخه عزیزم؟؟واسه خاطر رفتار سعید میگی؟؟
پریسان-واسه همه چیز...
دلم نمیخواست اینجور باشه , شاید نباید بهشون میگفتم هم راهمون بیان...
اشتباه از خودم بود...
باید تنها میومدیم سفر...
پریسان آرام و گرفته حرف میزد...
ناراحتی و پریشانی,از بیان تک تک کلماتش مشخص بود...
-حالا که اتفاقی نیوفتاده خانومم, اینجور بحث ها گاهی پیش میاد خب...
این جور مسائل بین همه ی زن و شوهر ها هست...
زندگی همینه دیگه...
یه روز قهر یه روز آشتی...
شما نگران این جور مسائل نباش,چند روز دیگه یادشون میره و دوباره همون شیرین و فرهاد قدیمی میشن...
پریسان بیشتر در خود جمع شد...
مچاله تر...
-مسیـــح؟؟
چرا سعید اینجوری شده؟
چرا انقدر همه چیز رو سخت میگیره؟چرا داره با سوگند اینجوری رفتار میکنه؟
چرا آزار میده؟
مسیح به فضای تاریک اتاق چشم دوخت...
فقط سیاهی بود و سیاهی...
-نمیدونم پری...
سعید کمی حساس و خب واسه خودش هم دلایلی داره...
بهتره ما توی مسائل خانوادگی و خصوصی زن و شوهر دخالت نکنیم...
دخالت همیشه کارها رو بدتر میکنه...
پریسان اخم هایش را بی اختیار درهم کشید...
-نمیشه که بی خیال باشیم...
romangram.com | @romangram_com