#یادم_تو_را_فراموش_پارت_36

سعی کرد دور شود تا نبیند...

نشنود...



آلوده ام همرنگ با مرداب، نفرینی ام در حسرت بیداری از این خواب



مسیح که دیگر صبری برای ساکت ماندن نداشت به سمت سعید رفت و با یک حرکت او را به طرف خود برگرداند...

اویی که چشمان سوخته اش آتش گرفته بود و میسوخت...

چشمانی که انگار میلغزید...

دندان هایش را با حرص روی هم کشید و محکم تکانش داد...

میخواست به خودش بیاید...

-چه مرگت شده تو؟

میفهمی داری چیکار میکنی؟؟میفهمی داری چی غلطی داری میکنی؟؟

سعید سرش را تکان داد...

سعید-من میفهمم,این تویی که نمیفهمی...

یعنی نمیخوای که بفهمی...

این تویی که داری با نفهمیت زندگی من رو هم نابود میکنی...

مسیح بدون اینکه متوجه حرف هایش شود او را رها کرد و به سمت سوگند رفت...

دستش را برادرانه در دست گرفت و همراه خود کشید...





هوا تاریک و آسمان درخشان شده بود...

شهر زیبای کیش,در سکوت شبانه ایی فرو رفته و در خواب بود...

تنها صدای هو هوی باد بود ,که در لا به لای درختان میپیچید و سکوت و آرامش شهر را درهم میشکست...

پریسان چراغ خواب را خاموش کرد و به طرف تخت خواب دونفره اتاقشان رفت...

بی حوصله و بی رمق , موهایش را باز کرد و به آرامی گوشه ی تخت دراز کشید...

ذهنش حسابی مشغول بود و هجوم افکار مختلف آزارش میداد...

مثل تمامی این سه روز و سه شب...

وجود او هم مانند شب ساکت و خاموش, ولی نا آرام بود و صدای نفس های آرام مسیح ناآرام ترش میکرد...

خودش پریشان و ناآرام بود و آرامش دیگران باعث آزارش میشد...

رویش را برگرداند و در خود مچاله شد...

نگاهش را از پنجره ی اتاق به سیاهی شب سپرد...

به ستاره های چشمک زن که آسمان را احاطه کرده بودند...

خواست باز هم در افکار خود غرق شود,که دستهای مردانه ی مسیح دورش حلقه شد...

دستانی گرم که وجود یخ زده اش را می آزرد...


romangram.com | @romangram_com