#یادم_تو_را_فراموش_پارت_35

صدای فریادش باعث شد سوگند بغض کند...

بلرزد...

در آن گرمای تابستان, سردش شود...

صدایش میلرزید و توان درست سخن گفتن نداشت,حتی توان التماس و خواهش کردن...

سوگند-م...

من مگه...

یک قطره اشک از چشمان مهربانش چکید...



بگو خورشید از کدوم ور در اومد، که تو مثل قصه رویایی شدی

ماهی زخمی پاشوره ی حوض، کیو خواب دیدی که دریایی شدی



پریسان رویش را برگرداند...

-هیچی نگو نمیخوام صدات رو بشنوم...

هزار بار بهت گفتم سر و سنگین باش...

گفتم آدم باش...

گفتم از لوندی و هرزگی متنفرم...

گفتم یا نگفتم...

دستان سوگند جلوی دهانش قرار گرفت...

در آن لحظه نمیخواست کسی صدای هق هق تلخش را بشنود...

-این دفعه حالیت میکنم ...

حالیت میکنم تا دیگه جلوی کسی خودنمایی نکنی, و توجه کسی رو به خودت جلب نکنی

یک قدم دیگر به او نزدیک شد و چشم در چشمش ایستاد...

دستانش را محکم روی شانه های لرزانش قرار داد...

صدایش دیگر فریاد نبود...بلند و تن لرزان نبود...

فقط زخم بود و درد...

-تو فقط مال منی...میفهمی مال من...

پریسان از درون لرزید...

بی طاقت شد...

بی قرار به سمت ساحل آرام و آبی قدم برداشت...

بی توجه به کودکی که درون آغوشش بغض کرده بود...

بی توجه به همه چیز...

او هنوز هم نمیتوانست تحمل کند تعصب و غیرتش را...

نمیتوانست تحمل کند نیش و زهر کلامش را...

حرف های پر کنایه اش را...


romangram.com | @romangram_com