#یادم_تو_را_فراموش_پارت_34
محرمش...پدر فرزندش...
سعید سرش را به سمت آسمان آبی و آفتابی گرفت و سپس به طرف سوگند برگشت...
سوگند با لبخندی عمیق برایش دست تکان داد...
ولی چشمان سوخته ی سعید, به روی دو جوانی بود که از کنار سوگند میگذشتند و با لبخند های زشت و چشمانی هیز چیزهایی زیر لب میگفتند ...
تصاویر و افکار و حرف ها, همه با هم در ذهن بیمارش جان گرفت...
دیگر هیچ نفهمید...
کر و کور با قدم هایی تند و محکم به طرفشان رفت...
پر از حرص...
پر از شک و تردید...پر از حس های بد...
صدای نفس های بلند و عصبی اش ,در فضا میپیچید و پس از چند لحظه صدای عربده ی بلند و تن لرزانش...
در یک حرکت سریع یقه ی پسر جوان را گرفت و به عقب پرتش کرد و با لگدی محکم به پهلویش کوباند...
صدای فریاد دردمند پسر در میان شن های ساحل پیچید...
مسیح و پریسان متعجب و هراسان به سمتش دویدند...
به سمت او که پر از حرص و غضب با پسر ها گلاویز شده بود و بلند بلند فریاد میزد و فحش و ناسزا میگفت...
ساحل خلوت و آرام بود و افراد کمی در حال قدم زدن, فقط نگاه میکردند...
سعید همچنان داد و بیداد میکرد و قصد کوتاه آمدن هم نداشت...
سوگند با التماس و خواهش از او میخواست تمامش کند...
ولی سعید دیگر گوشی برای شنیدن نداشت...
همه چیز در ذهن درمانده و خسته اش قاطی شده بود...
او دیگر به همه چیز شک داشت...
حتی به خودش...
مسیح سریع خود را به او رساند و سعی کرد از هم جدایشان کند...
با دست های محکم و مردانه اش سعید را عقب کشید و با صدای بلند و معترض از پسر ها خواست سریعا از آنجا بروند...
سعید چرخی زد و رو به روی سوگند قرار گرفت...
نگاهش پر از خشم بود...
نگاهش میلرزاند قلب کوچک سوگند را...
در یک قدمی اش ایستاد و انگشتش را تهدید مانند جلوی صورت حیرانش تکان داد...
جلوی صورتی که از شرم و ناراحتی زیاد قرمز شده بود...
جلوی چشمان بی گناه و معصومش...
-چند بار باید بهت بگم بیرون که میری مثل آدم رفتار کن,مثل یه زن متشخص ...
چند بار بگم که بدم میاد از این سبک سری ها,از رفتار زشت و زننده...
هان؟؟
romangram.com | @romangram_com