#یادم_تو_را_فراموش_پارت_33
افکاری آلوده...
هم زمان تصاویری جلو چشمانش جان میگرفت و صدای زیبا و دلنشینی در گوش هایش میپیچید...
واضح و دقیق...
انگار که همین الان باشد...
همین لحظه...
همین جا...
جز صدای او صدایی را نمیشنید ,نه صدای امواج دریا و نه صدای سوگند را...
سوگندی که پشت سر هم صدایش میزد و دنبالش میدوید...
ولی سعید نمیشنید...
سوگند با حالت دو خود را به او رساند و دستش را از عقب کشید...
چشمان تیره ی سعید , روی چهره نگران و پر ترسش خشک شد...
روی چشمان مظلوم و پاکش...
روی صورت مهربان و همسرانه اش....
سوگند دست سعید را در دست فشرد,دست سرد و نا شوهرانه اش را...
-چت شد سعید جان؟؟؟
چرا یه دفعه ایی برگشتی عزیزم؟؟چیزی شده؟؟
سعید چشمانش را برهم فشرد ..
چقدر دلخور بود از خود خودخواهش,چقدر متنفر بود, از افکار چند لحظه ای و شنیدن آن صدای زیبا...
و چقدر دلش میخواست دیگر نه ببیند و نه بشنود...
لبخند کجی روی لبهایش نشست...
صدایش آرام تر از همیشه بود...
درمانده و عاجز...
-خستم سوگند...فقط خستم...
سوگند لبخند مطمئنی به رویش زد و دستانش را محکم تر فشرد...
گرم تر...همسرانه تر...
سرش را روی شانه کج کرد...
-منم خستم...
سپس نگاهی به پشت سرش انداخت...
مسیح و پریسان مشغول بازی با یاسمن بودند,صدای خنده شادشان از این فاصله هم به گوش میرسید...
-چند لحظه وایسا یاسی رو بدم دست پری و بیام...
باهم میریم هتل و استراحت میکنیم...
سعید مطمئن سرش را تکان داد و منتظر رفتن و آمدن همسرش شد...
سوگند یاسی را نزد پریسان امانت سپرد و از آنها فاصله گرفت, در حالی که نگاه کنجکاو پریسان رفتنش را دنبال میکرد...
رفتنش به پیش شوهرش...
romangram.com | @romangram_com