#یادم_تو_را_فراموش_پارت_32

با اشاره ی سعید شال نخی اش را جلو تر کشید و لبخندش را جمع کرد...

پریسان بی توجه به آنها دست مسیح را کشید و مستقیم راه ساحل گرم و آفتابی را در پیش گرفت...

مسیح با لبخند, با شادی, با آرامش و رضایت کامل با او هم قدم شد...

دستان ظریفش را در دست میفشرد و از ته دل خدا را بابت داشتنش شکر میکرد...

با هم و همراه هم بی اینکه خسته ی راه باشند...

فقط میخواستند از زیبایی های آن روز گرم و تابستانی لذت ببرند و دیگر به هیچ چیز فکر نکند...

با فاصله ی کمی سوگند و سعید هم همان راه را در پیش گرفتند...

راه دریای زیبا و آرام را...

سوگند کودکش را در آغوش میفشرد و سعی میکرد بداخلاقی های همسرش را به فراموشی بسپارد...

سعید نگاهش را به دور دست ها سپرد, به جایی که دیگر مسیح و پریسانی نباشد...

آن روز همگی در کنار هم قدم زدند...

خندیدند...

گاهی از ته دل...گاهی پر از تظاهر...

پریسان دوربین عکاسی اش را از کیفش بیرون کشید و به دستان سوگند سپرد...

سپس بی خیال شال حریر و نازکش را از سر کشید و کنار ساحل روی تکه سنگی نشست...

مسیح با لذت نگاهش میکرد...

سعید با اخم...

سپس از شوهرش نیز خواست به کنارش برود...

مسیح کنارش نشست...

پریسان در آغوش مردانه اش ولو شد, هم زمان نگاه سبز و زمردی اش را به چشمان قهوه ایی سعید دوخت...

چشمانی که تیره تر از همیشه به نظر میرسید...

همراه با پوزخندی رویش را برگرداند و آماده ی گرفتن عکسی دونفره شد...

در حالی که در درونش غوغایی به پا شده بود...

غوغایی که از آن چشمان قهوه ایی سوخته سر چشمه میگرفت و گویی تمامی نداشت...

سعید کلافه و سردرگم رویش را برگرداند و به طرف هتل قدم برداشت...

میدانست اینگونه خواهد شد,میدانست که از آمدنش پشیمان میشود...

پریسان او را پشیمان میکرد...

مثل همیشه...

میدانست بازهم بداخلاق و بهانه گیر میشود و آتش این بهانه ها و تلخی ها فقط سوگندش را میسوزاند...

میدانست و هیچ اراده ایی بر رفتار و افکارش نداشت...





با هر قدمی که برمیداشت ,افکار با سرعت بیشتری به ذهن خسته اش, هجوم می آورد و کلافه ترش میکرد...

قدم هایش تند شده بود و هجوم افکار بیشتر و بیشتر...


romangram.com | @romangram_com