#یادم_تو_را_فراموش_پارت_31
همگی حاضر و آماده بودند, برای رفتن به یک سفر پر خاطره و به یاد ماندنی ...
سفری که مطمئن بودند, خوب و خوش خواهد بود, همانند تمام لحظه های در کنار هم بودن...
مسیح از قبل همه چیز را آماده و مهیا کرده بود...
این اولین سفر مشترکش محسوب مشد...اولین سفر دونفره ,که زیاد هم دونفره نبود...
نه آنطور که میخواست...
ولی همان هم برایش دوست داشتنی و با ارزش بود...
مهم این بود که با او میرود...
با پری زیبا و دوست داشتنی اش...
با اولین عشق زندگی اش...
همه به نوعی خوشحال و هیجان زده بودند, به غیر از سعید که در تمام مدت پرواز, اخم هایش درهم بود و زیاد صحبت نمیکرد...
کاملا مشخص بود که آمدن به این سفر, برخلاف میلش است و به خاصر اصرار های مسیح و سوگند همراهشان شده...
او که همیشه شوخ طبع و بذله گو بود, آن روز عجیب ساکت شده بود و فقط بیرون را تماشا میکرد...
آن لحظه حتی حوصله دختر کوچولوی زیبایش را هم نداشت...
در جواب حرف های سوگند تنها سرش را تکان میداد و باز به بیرون خیره میشد..
هر از گاهی نگاهش خصمانه میشد و با حرص سوگند را نگاه میکرد و در آخر نگاهش به صورت خندان و شاد مسیح کشیده میشد, که دست در دست همسرش آرام صحبت میکرد و ریز ریز میخندید...
سعید پوفی کشید و بی اینکه بخواهد, نگاهش به پریسان بیوفتد, رویش را برگرداند...
سوگند ولی با لبخند, بی توجه به اخم های سعید سعی میکرد از لحظه لحظه ی سفرش لذت ببرد...
از تمام ثانیه ها و دقیقه هایش...
.
.
پایشان را که از تاکسی زرد رنگ بیرون گذاشتند, حرارت و گرمی هوا صورتشان را نوازش داد...
اشعه های طلایی خورشید, با شدت به صورت تک تکشان میتابید و گونه هایشان را قرمز و آتشین میکرد...
پر از سرخی و حرارت...
پر از تب و تاب...
پریسان عاشق این گرما و حرارت تابستانی, چرخی خورد و دست هایش را از خوشی برهم کوبید...
همه میدانست ,که او چقدر عاشق این فصل و این اشعه های طلایی است...
سپس به طرف مسیح چرخید و گونه اش را محکم و صدا دار بوسید...
مسیح تک خنده ی کوتاهی کرد...
سعید به سرفه افتاد...
سوگند آرام پلک زد و به چشمان خشمگین و غضبناک سعید خیره شد...
میدانست اخلاق تند و تیزش را...
میدانست تعصبات زیاد از حدش را ,که آن روزها بیشتر هم شده بود...
romangram.com | @romangram_com