#یادم_تو_را_فراموش_پارت_30

معدم داره میســـوزه...

حس میکنم اسیدش هر لحظه بالا و بالا تر میاد...

تمام وجودم داره میسوزه...آتیش میگیره...از درد به خودم میپیچم...

یه لحظه از سرما میلرزم...

چند لحظه ی بعد از گرما آتیش میگیرم...

همون لحظه حالت تهوع بدی میاد سراغم...

نــــــــه دیگه نمیتونم تحمل کنم...

دیگه نمیتونم...من دیگه طاقتش رو ندارم...واقعا ندارم...

انگار همه چیز خارج از تحملم شده...

یک دستم رو میزارم جلوی دهنم و با سرعت کمی,با پاهای لروزن و بی جونی, میرم طرف دستشویی گوشه ی پارک...

از وسط زمین بازی رد میشم و اشـــــک تمام صورتم رو خیس میکنه...



با دیدن چهار عدد بلیط هواپیما به مقصد کیش, از شادی و سرخوشی, جیغ بلند و بالایی کشید...

بلیط ها را در دست گرفته بود و مدام بالا و پایین می پرید...

آن روزها انرژی اش چند برابر شده بود...

مسیح تکیه به دیوار ایستاده و نگاهش میکرد...با لذتی نگفتنی وغیر قابل توصیف...

با چشمانی لبریز از دوست داشتن و خواستن...

به خوبی حس میکرد, که علاقه اش روز به روز نسبت به همسرش بیشتر میشود...

عاشق و بی قرار تر...

چقدر دوست داشت دختر شیطان و بازیگوش رو به رویش را...دختری که انرژی زیادش به او هم انرژی و شور و نشاط میبخشید...

پریسان دور خودش چـــرخ میخورد و هورا میکشید...

آنقدر چرخید تا سرش گیج رفت و تلو تلو خورد...مسیح با خنده جلو آمد و با دستان قوی و مردانه اش نگهش داشت...

صدای خنده اش کل خانه را پر کرده بود...

واقعا خوشحال بود...

از ته ته دلــــــش...

مسیح پریسان را با دست نگه داشت و به چشمان زیبایش خیره شد و سپس بوسه ی کوتاه و آرامی به چشمانش زد...

-خیلی دیوونه ایی پری...

آخه یه مسئله ی کوچیک که این همه شلوغی و سر و صدا نداره عزیزدلم...

هرکی ندونه فکر میکنه تا حالا توی عمرت یه مسافرت نرفتی...چرا مثل ندید بدید ها رفتار میکنی تو فرشته ی من؟؟؟

پریسان با چشمانی که از هیجان زیاد میدرخشید, دست دور گردنش انداخت...

-خب نرفتم دیگه...نـــــه با عشــــقم...

مسیح با تک خنده ایی بلند از روی زمین به آغوشش کشید و چرخ خورد...

چــــرخ خورد...

گیج شد...گیـــــج شدند...


romangram.com | @romangram_com