#یادم_تو_را_فراموش_پارت_29

آفتاب مستقیم توی سرم میتابه و حالم رو بدتر میکنه...

خراب تر..

حس میکنم مغزم داره جوش میاره از فشار فکرو خیال...سرگیجه هم به سردردم اضافه شده...

ولی بازم میرم...با پای پیاده...

تنهای تنها...

در میان موجی از مردم...

مردمی شاد و بی خیال...غمگین و شکسته دل...

پیر و جوون...

نمیدونم چند ساعته دارم پیاده راه میرم...نمیخوامم بدونم...

اصلا مگه مهمه؟؟ دیگه چه اهمیتی داره؟؟

میخوام رد بشم از همه چی و همه جا ,که نگاهم به طرف صدا ها میچرخه...صدای شلوغی و هیاهو...

صدای شـــادی...

صدای هیاهوی بچه ها...

نگاهم رنگ غم میگیره...رنگ حسرت...

نفســـم آه کوتاهی میشه, از یادآوری امید و آرزوهام...

از رویاهایی که به باد رفت...فنا شد...

بازم فکر میکنم و پرت و منگ وارد پارک کوچک محله ایی میشم... پارک بچگی هام...

بچگی های خوب و خوشم..

چقدر خاطره دارم از اینجا...از گوشه به گوشه اش...

چقدر خوب بودن, اون روزها...چقدر شاد و بی دغدغه بودم...

چقدر الکی می خندیدم...می خندیدیم...

هم مـــن...هم اون...

سعی میکنم نگاه از بچه ها و بازی کردن هاشون بگیرم, ولی نمیشه...

نگاهم فقط به دنبال اون ها کشیده میشه...

دنبال مادر هایی که با لذت با کودکاشون بازی میکنن...با چشمهایی نگران و عاشق...

افکاری مدام میاد توی ذهنم...

جلوی چشمام...

من متنفرم از این افکار نابود کننده...از این خاطرات پوسیده و کهنه...

حس میکنم بخار از صورتم بلند میشه...صورتم داغ شده...پر حرارت و سوزان...دارم آتیش میگیرم...

سرم داره میترکه...دردش چندین برابر شده...

دو دستم رو میزارم دو طرف سرم...

سری که مثل همون چرخ فلک رو به روم میچرخه...

میتابه...

گیجـــــم...گیـــج...


romangram.com | @romangram_com