#یادم_تو_را_فراموش_پارت_28
دلم نمیخواد چیزی از این اتاق کم بشه...اتاق تنهایی هام...نبودنش هاش...
اتاقی که شاهد بی خوابی های منه...
فقط باید خودم برم...انگاری فقط خودم اضافی هستم و بس...
بی حوصله و بی فکرمانتوی نخی سورمه اییم رو تنم میکنم با یه شال سیاه ساده...
کیف دستیم رو برمیدارم و به سمت در میرم...
نگاه خالی و خستم همه جا میچرخه...لبام آروم آروم تکون میخوره...میلرزه...
قلبم ریتمش کند شده...دستام یخ بسته...
دارم میرم...واسه همیشه هم میرم...میرم تا همه از دستم راحت بشن...
میرم چون مسیحم این رو میخواد...
پام رو که از در خونه میزارم بیرون, انگار وجودم تکه تکه میشه...
انگار تکه هاش جا میمونه...
بعد از چند ماه دارم رهاش میکنم...پناهگاه دوست داشتنیم رو...
دارم میرم و به خوبی حس میکنم مردنم رو...
رفتن همیشگیم رو...
هوای تابستانی ,روشن و آفتابی تر از همیشه است...
گرم و درخشان...
ولی من روشنایی اش رو حس نمیکنم...نورش رو نمیبینم...
آخه دنیای من تیره و تاره...گرفته اس...
گرما و حرارت این هوا هم من رو اذیتم نمیکنه...وجود من سرده...
تنم سرده...
هر لحظه یک بار لرز میشینه توی تنم...
توی وجودم...
تنی که دیگه له شده...نابود شده...
خودم نابودش کردم...با دستای خودم...با انتخاب اشتباهم...
فقط و فقط خودم مقصرم... نه مسیح...
نه هیچ کس دیگه ایی...
من میدونستم و بازم از روی احساس تصمیم گرفتم...از روی حماقتی که اسمش رو پیش خودم عشق گذاشتم...
صدای بوق های پشت سر هم تاکسی میپیچه توی گوشم, ولی اعتنایی نمیکنم..
انگار نمیشنوم...
گوش های من پر از صدای اونه...پر از صدای دیگران...
پر از نصیحت های نشنیده...پر از هشدار...
اعتراض...
پاهام طول خیابون شلوغ و پر رفت و آمد رو طی میکنه...پاهای خسته و کم جونم...
romangram.com | @romangram_com