#یادم_تو_را_فراموش_پارت_27

امروز قرار بود مسیح بلیت های مسافرتشان را بگیرد و همه ی کارها را ردیف و مرتب کند...

بازهم خندید...

از ته ته دلــــــش....



سرم به شدت درد میکنه...

بیشتر از صبح...حتی بیشتر از همیشه...

کنار شقیقه هام به شدت نبض میزنه و تیر میکشه...

مثل تیره ی کمرم...

هیچ گونه حس و حالی توی بدنم نیست...توی تن بی حال و بی رمقم...

انگاری زیر آوار مونده باشم...زیر یه زلزله ی محیب و مخرب ...

هنوز هم باورم نشده...

یعنی همه چیز تموم شد؟؟؟به همین راحتی؟؟

آخه مگه میشه؟؟؟به همین زودی؟؟

چرا؟؟

سرم رو از روی زانو های خم شدم بلند میکنم...هوای خونه ام بازم تاریک و گرفته اس...

دیگه هیچ وقت روشنایی نمیاد...هیچ وقت نور به این خونه ی سرد و تاریک سرک نمیکشه...

نور هم از ما فراری شده...

شاید از من...شاید از مسیح...

کم کم داره باورم میشه....دارم قبول میکنم...

یعنی باید قبول کنم...

مگه چاره ایی دیگه هم هست؟؟؟.مگه راهی دیگه هم واسم مونده؟؟؟

نه تا وقتی که اون اینجوری میخواد...

نگاه سرد و پوچم رو میدوزم به جای همیشه خالیش...

صدام میپیچه توی خونه ی مسکوت...

-باشــــــه...باشه مســـیح...

مثل همیشه هرچی که تو بگی...هرچی که تو بخوای...

من میرم تا راحت شی...

با اکراه از کنار در بلند میشم و به سمت اتاق خواب میرم...

با جون کندن...

ذهنم پر از فکر های بی سر و ته شده...پر از دیوونگی...پر از جنون...

یعنی باید وسایلم رو جمع کنم؟؟؟

باید چمدون ببندم؟؟؟

چی رو باید با خودم ببرم؟؟؟اصلا کجا میخوام برم؟؟؟

نگاه سردرگمم دور تا دور اتاق میچرخه...


romangram.com | @romangram_com