#یادم_تو_را_فراموش_پارت_26



آرام در جایش غلطی زد...

پتوی چروک خورده از معاشقه اش را, از بی خوابی اش را ,کنار زد و روی تخت بهم ریخته نشست...

تختی که بهم ریختگی اش حاصل بی خوابی شبانه بود...

حاصل بیداری و شب زنده داری...زمزمه های داغ دم گوشی و لمس های آتشین...

با چشمان بسته لبخندی بر لب نشاند...

با تمام وجود حس میکرد,که امروز روز خوبی را در پیش دارد...

انرژی و سرحالی را درون تار و پود بدنش حس میکرد...گویی تک تک سلول های بدنش شاد بودند و این شادی را فریاد میزدند ...

صدای شر شر آب در فضای گرم خانه پیچیده بود...چشمانش را آرام باز کرد...

همه جا ساکت و آرام...

نگاهش در اتاق تاریک شان چرخید...

پرده های ضخیم زیبا,تمامی پنجره ها را پوشانده بود...

گویی هیچ نوری به درون خلوت گاهشان راهی نداشت...نمیخواستند داشته باشد...

مسیح میدانست که عشقش ,عاشق این تاریکی و بی نوری است...

عاشق گرفتگی های این چنینی...

از روی تخت دو نفره شان بلند شد و لباس خوابش را به تن کرد...

تختی که گاهی شبها برایشان کوچک بود...

برای بودن و خواستنشان...

سپس به سمت آینه ی درآور رفت...

نگاه عمیقی به خود انداخت...چشمان زمردی اش هم میدرخشید...

از شادی و خوشی...

به معنای واقعی کلمه خوشحال بود...

صورت گردش, شاداب و با طراوت تر از هروقت دیگری به نظر میرسید...

لبخند ملیحی روی لبان خوش فرمش نشسته بود ,که حال خوشش را بهتر میکرد...

پس از کمی نگاه کردن به خود, به سمت کمد لباس ها رفت, تا برای شوهرش لباس تمیز آماده کند...

سپس از اتاق خوابشان بیرون آمد, تا میز صبحانه رابچیند...

دلش عجیب ضعف میرفت و گرسنه بود...میدانست مسیح هم گرسنه است...

هرچند دیشب سیرابش کرده بود...

سیراب از مستی و مست شدن...

با دقت و وسواس مخصوص به خود, میز را چید...مثل همیشه زیبا و خوش سلیقه...

در حال ریختن چایی خوش رنگ, درون فنجان های نسکافه ایی رنگش بود, که دستان مسیح از پشت دورش حلقه شد...

دستانی گرم و پر فشار...دستانی شوهرانه...

همراه با پیچیدن عطر خوش بوییش...عطر تمیزی اش...

چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید...


romangram.com | @romangram_com